معجزات پیامبر صلی الله علیه و آله

پیامبر اسلام ۴۴۴۰ معجزه داشت.

بدان که از براى حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم معجزاتى بوده که از براى غیر آن حضرت از پیغمبران دیگر نبوده و نظیر معجزات جمیع پیغمبران از آن حضرت به ظهور آمده است و (ابن شهر آشوب) نقل کرده که چهار هزار و چهارصد و چهل بوده معجزات آن حضرت، که سه هزار از آن ها ذکر شده است.(۱)

فقیر گوید: که جمیع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوص اِخبار آن حضرت به غائبات چنان که مى آید انشاء الله تعالى اشاره به آن، به علاوه آن معجزاتى که قبل از ولادت آن حضرت و در حین ولادت شریفش ظاهر شده چنان چه بر اهل اطلاع ظاهر و هویداست و اقوى و ابقى از همه معجزات آن حضرت، قرآن مجید است که از اتیان به مثل آن تمامى فُصحا و بلغا عاجز گشتند و بر عجز خود گردن نهادند و هر کس در مقابل قرآن کلمه اى چند به هم پیوست مفتضح و رسوا گشت مانند مُسَیْلمه کذّاب و اَسود عَنْسى و غیره. از کلمات مُسَیْلمه است که در برابر سوره الذاریات، گفته:

«وَالزّارِعات زَرْعا، فَالْحاصِداتِ حَصدا، فَالطّاحِناتِ طَحْنا، فَالْخابِزاتِ خُبْزا فَالا کِلاتِ اَکْلاً». و در برابر سوره کوثر، گفته: «اِنّا اَعْطَیْناک الْجاهِر فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَهاجِر اِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْکافِرُ». و از کلمات اَسود است که مقابل سوره بروج آورده: «والسَّمآءِ ذاتِ الْبُرُوج والاَْرضِ ذات الْمُروُج وَالنِّسآءِ ذاتِ الْفروُج وَالخَیْلِ ذاتِ السُّرُوج وَ نَحْنُ عَلَیها نَمُوجُ بَیْنَ اللِّوى وَالْفَلُّوج». و این کلمات نیز از او است: «یا ضَفْدَعُ بَیْنَ ضفْدَعَیْن نَقىّ نَقىّ کَم تَنقیّنَ لاَالشّارِبُ تمنعَین وَلاَ الْمآء تَکْدُرینَ اَعْلاکِ فی الْمآءِ وَ اَسْفَلُکِ فى الطّینِ».

این معجزه قرآن مجید است که این کلمات ناهموار را مُسیلمه و اَسود به هم ببندند و آن را وحى مُنزل گویند و در مقابل جماعت کثیر قرائت کنند؛ زیرا که مُسیلمه و اَسود، عرب بودند و هیچ عرب چنین کلام ناستوده نمى گوید و اگر گوید قبح آن را بداند و بر کس نخواند و کسی که خواهد بر مختصرى از اعجاز قرآن مطلع شود رجوع کند به باب چهاردهم جلد دوم (حیاه القلوب) علامه مجلسى رضوان اللّه علیه؛ زیرا که این کتاب گنجایش ذکر آن ندارد.

به چند نوع از معجزات آن حضرت اشاره مى کنیم.

معجزات نوع اول

نوع اوّل: معجزاتى است که متعلّق است به اجرام سماویّه مانند شق قمر و رد شمس ‍ و تظلیل غمام و نزول باران و نازل شدن مائده و طعام ها و میوه ها براى آن حضرت از آسمان و غیر ذلک و ما در این جا به ذکر چهار امر از آن ها اکتفا مى کنیم:

شق القمر

اوّل: در شقّ قمر است: قال اللّه تعالى: «اِقْتَربَتِ السّاعَهُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ وَ اِنْ یَرَوا آیَهً یُعْرِضُوا وَ یَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرُّ».(۲)؛ نزدیک شد قیامت و به دو نیم شد ماه و اگر ببینند آیتى و معجزه اى رو مى گردانند و مى گویند سِحْرى است پیوسته.(۳)

اکثر مفسران خاصّه و عامّه روایت کرده اند که این آیات وقتى نازل شد که قریش در مکه از آن حضرت معجزه طلب کردند حضرت اشاره به ماه فرمود، به قدرت حق تعالى به دو نیم شد و در بعضى روایات است که آن در شب چهاردهم ذی الحجه بود.(۴)

رد الشمس

دوم: علماء خاصّه و عامّه به سندهاى بسیار از اسماء بنت عُمَیْس و غیر او روایت کرده اند که روزى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را پى کارى فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند حضرت امیر علیه السلام آمد و نماز عصر نکرده بود، حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم سر مبارک خود را در دامن آن حضرت گزارد و خوابید و وحى بر آن حضرت نازل شد و سر خود را به جامه پیچیده و مشغول شنیدن وحى گردید تا نزدیک شد که آفتاب فرو رود و چون وحى منقطع شد.

حضرت فرمود: یا على! نماز کرده اى؟ گفت: نه یا رسول اللّه نتوانستم سر مبارک تو را از دامن خود دور کنم. پس حضرت فرمود: که خداوندا! على مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس ‍ آفتاب را براى او برگردان! اسماء گفت: واللّه! دیدم که آفتاب برگشت و بلند شد و به جائى رسید که بر زمین ها تابید و وقت فضیلت عصر برگشت و حضرت نماز کرد و باز آفتاب فرو رفت.(۵)

ریزش باران

سوّم ایضا خاصه و عامّه روایت کرده اند که چون قبایل عرب با یکدیگر اتفاق کردند در اذیت آن حضرت، حضرت فرمود: که خداوندا، عذاب خود را سخت کن بر قبایل مُضَر و بر ایشان قحطى بفرست مانند قحطى زمان یوسف.

پس باران هفت سال برایشان نبارید و در مدینه نیز قحطى به هم رسید، اعرابى به خدمت آن حضرت آمد و از جانب عرب استغاثه کرد که درختان ما خشکید و گیاه هاى ما منقطع گردید و شیر در پستان حیوانات و زنان ما نمانده و چهار پایان ما هلاک شدند؛ پس حضرت بر منبر آمد و حمد ثناى حق تعالى ادا نمود و دعاى باران خواند و در اثناى دعاى آن حضرت باران جارى شد و یک هفته بارید و چندان باران آمد که اهل مدینه به شکایت آمدند و گفتند: یا رسول اللّه! مى ترسیم غرق شویم و خانه هاى ما منهدم شود؛ پس حضرت اشاره فرمود به سوى آسمان و گفت: (اَللّ همّ حَوالَیْنا وَ لاعَلَیْنا)، خداوندا، بر حوالى ما بباران و بر ما مباران.

و به هر طرف که اشاره مى فرمود ابر گشوده مى شد پس ابر از مدینه برطرف شد و بر دور مدینه مانند اکلیل حلقه شد و بر اطراف مانند سیلاب مى بارید و بر مدینه یک قطره نمى بارید و یک ماه سیلاب در رودخانه ها جارى بود؛ پس حضرت فرمود: واللّه اگر ابوطالب زنده مى بود دیده اش روشن مى شد.

بعضى از اصحاب عرض کردند: مگر این شعر را از او بخاطر آوردید؟ وَاَبْیَضُ یُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ × ثِمالُ الیَتامى عِصمَهٌ لِلاَرامِلِ. آن حضرت فرمود: چنین باشد.(۶)

تسبیح گفتن انگور

چهارم: بـه سند معتبر از ام سلمه منقول است که روزى حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام آمد به نزد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم و امام حسن و امام حسین را برداشته بود و حریره ساخته بود و با خود آورده بود چون داخل شد حضرت فرمود که پسر عمت را براى من بطلب.

چون امیرالمؤمنین علیه السلام حاضر شد امام حسن علیه السلام را در دامن راست و امام حسین علیه السلام را در دامن چپ و على و فاطمه را در پیش رو و پسِ سر خود نشانید و عباى خیبرى برایشان پوشانید و سه مرتبه گفت: خداوندا! این ها اهل بیت من اند؛ پس از ایشان دور گردان شک و گناه را و پاک گردان ایشان را پاک کردنى. و من در میان عَتَبه در ایستاده بودم، گفتم: یا رسول اللّه! من از ایشانم؟

فرمود: که بازگشت تو به خیر است اما از ایشان نیستى. پس جبرئیل آمد و طبقى از انار و انگور بهشت آورد چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم انار و انگور را در دست گرفت هر دو تسبیح خدا گفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس به دست حسن و حسین داد و در دست ایشان سبحان اللّه گفتند و ایشان تناول نمودند؛ پس به دست على علیه السلام داد تسبیح گفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس شخصى از صحابه داخل شد و خواست که از انار و انگور بخورد.

جبرئیل گفت: نمى خورد از این میوه ها مگر پیغمبر یا وصى پیغمبر یا فرزند پیغمبر.(۷)

معجزات نوع دوم

نوع دوم: معجزاتى است که از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شده مانند سلام کردن سنگ و درخت بر آن حضرت(۸) و حرکت کردن درخت به امر آن حضرت(۹) و تسبیح سنگریزه در دست آن حضرت(۱۰) و حنین جذع(۱۱) و شمشیر شدن چوب براى عُکاشه در بَدْر(۱۲) و براى عبداللّه بن جَحْش در اُحُد(۱۳) و شمشیر شدن برگ نخل براى ابودُجانه به معجزه آن حضرت(۱۴) و فرو رفتن دست هاى اسب سُراقه بر زمین در وقتى که به دنبال آن حضرت رفت در اوّل هجرت(۱۵) و غیر ذلک و ما در این جا اکتفا مى کنیم به ذکر چند امر:

درخت حَنّانه

اوّل: خاصّه و عامّه به سندهاى بسیار روایت کرده اند که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم به مدینه هجرت نمود و مسجد را بنا کرد در جانب مسجد درخت خرمائى خشک کهنه بود و هرگاه که حضرت خطبه مى خواند بر آن درخت تکیه مى فرمود پس مردى آمد و گفت: یا رسول اللّه، رخصت ده که براى تو منبرى بسازم که در وقت خطبه بر آن قرارگیرى و چون مرخص شد براى حضرت منبرى ساخت که سه پایه داشت و حضرت بر پایه سوم مى نشست، اول مرتبه که آن حضرت بر منبر برآمد آن درخت به ناله آمد، مانند ناله اى که ناقه در مفارقت فرزند خود کند؛ پس حضرت از منبر به زیر آمد و درخت را در برگرفت تا ساکن شد.

حضرت فرمود: اگر من آن را در بر نمى گرفتم تا قیامت ناله مى کرد و آن را (حَنّانه) مى گفتند و بود تا آن که بنى امیه مسجد را خراب کردند و از نو بنا کردند و آن درخت را بریدند(۱۶) و در روایت دیگر منقول است که حضرت فرمود که آن درخت را کندند و در زیر منبر دفن کردند.(۱۷)

درخت متحرک

دوم: در نهج البلاغه و غیر آن، از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام منقول است که فرمود من با حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم بودم روزى که اشراف قریش ‍ به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: یا محمد، تو دعوى بزرگى مى کنى که پدران و خویشان تو نکرده اند و ما از تو امرى سؤال مى کنیم اگر اجابت ما مى نمائى مى دانیم که تو پیغمبرى و رسول و اگر نکنى مى دانیم که ساحر و دروغگوئى.

حضرت فرمود: که سؤال شما چیست؟ گفتند: بخوانى از براى ما این درخت را که تا کنده شود از ریشه خود و بیاید در پیش تو بایستد، حضرت فرمود که خدا بر همه چیز قادر است، اگر بکند شما ایمان خواهید آورد؟ گفتند: بلى.

فرمود: که من مى نمایم به شما آن چه طلبیدید و مى دانم که ایمان نخواهید آورد و در میان شما جمعى هستند که کشته خواهند شد در جنگ بدر و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعى هستند که لشکرها برخواهند انگیخت و به جنگ من خواهند آورد؛ پس فرمود: اى درخت! اگر ایمان به خدا و روز قیامت دارى و مى دانى که من رسول خدایم پس کنده شو با ریشه هاى خود تا بایستى در پیش من به اذن خدا.

پس به حق آن خداوندى که او را به حق فرستاد که آن درخت با ریشه ها کنده شد از زمین و به جانب آن حضرت روانه شد با صوتى شدید و صدائى مانند صداى بال هاى مرغان، تا نزد آن حضرت ایستاد و سایه بر سر مبارک آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را بر سر آن حضرت گشود و شاخ دیگر بر سر من گشود و من در جانب راست آن حضرت ایستاده بودم چون این معجزه نمایان را دیدند از روى علو و تکبر گفتند: امر کن او را که برگردد و به دو نیم شود و نصفش بیاید و نصفش در جاى خود بماند.

حضرت آن را امر کرد و برگشت و نصفش جدا شد و با صداى عظیم به نهایت سرعت دوید تا به نزدیک آن حضرت رسید. گفتند: بفرما که این نصف برگردد و با نصف دیگر متصل گردد.

حضرت فرمود: و چنان شد که خواسته بودند؛ پس من گفتم: لا اِلهَ اِلا اللّه! اول کسى که به تو ایمان مى آورد منم و اول کس که اقرار مى کند که آن چه درخت کرد از براى تصدیق پیغمبرى و تعظیم تو کرد منم؛ پس همه آن کافران گفتند: بلکه ما مى گوئیم که تو ساحر و کذابى و جادوهاى عجیب دارى و تو را تصدیق نمى کند مگر مثل این که در پهلوى تو ایستاده است.(۱۸)

شباهت درخت متحرک با جریان ابرهه

فقیر گوید: که (صاحب ناسخ) نگاشته که این معجزه که حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم در تحریک درخت نقل فرموده با قصه (ابرهه) و ظهور ابابیل مشابهتى دارد؛ زیرا که على علیه السلام خود را وصى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم و امام مفترض الطّاعه مى شمرد و خود را صادق و مصدق مى دانست در مسجد کوفه بر فراز منبر وقتى که بیست هزار کس در پاى منبر او گوش بر فرمان او داشتند نتواند بود که بر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم دروغ بندد و بگوید پیغمبر درخت را پیش خود خواند و درخت فرمانبردار شد؛ چه این هنگام که على علیه السلام این روایت مى کرد جماعتى حاضر بودند که با امام على علیه السلام هنگام تحریک درخت حاضر بودند و خطبه امیرالمؤمنین علیه السلام را کس نتواند تحریف کرد؛ چه هیچ کس را این فصاحت و بلاغت نبوده و بر زیادت از صدر اسلام تاکنون خُطَب آن حضرت در نزد عُلما مضبوط و محفوظ است.(۱۹)

درخت همیشه سبز

سوّم: راوندى از حضرت امام صادق علیه السلام روایت کرده است که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم به سوى (جِعرانه) (نام موضعى است) برگشت در جنگ حنین و قسمت کرد غنایم را در میان صحابه، صحابه از پى آن حضرت مى رفتند و سؤال مى کردند و حضرت به ایشان عطا مى فرمود تا این که ملجاء کردند آن حضرت را که به سوى درختى رفت و به درخت پشت خود را چسبانید و باز هجوم آوردند و آن حضرت را آزار مى کردند تا آن که پشت مبارکش مجروح شد و ردایش بر درخت بند شد پس از پیش درخت به سوى دیگر رفت و فرمود که رداى مرا بدهید واللّه که اگر به عدد درخت هاى مکه و یمن گوسفند داشته باشم همه را در میان شما قسمت خواهم کرد و مرا ترسنده و بخیل نخواهید یافت.

پس در ماه ذی القعده از جعرانه بیرون رفت و از برکت پشت مبارک هرگز آن درخت را خشک ندیدند و پیوسته تر و تازه بود در همه فصل که گویا همیشه آب بر آن مى پاشیدند.(۲۰)

تازیانه نورانى

چهارم (ابن شهر آشوب) روایت کرده که قریش طُفَیْل بن عَمْرو را گفتند که چون در مسجدالحرام داخل شوى پنبه در گوش هاى خود پر کن که قرآن خواندن محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم را نشنوى مبادا تو را فریب دهد؛ چون داخل مسجد شد هر چند پنبه در گوش خود بیشتر فرو مى برد صداى آن حضرت را بیشتر مى شنید پس به این معجزه مسلمان شد و گفت: یا رسول اللّه! من در میان قوم خود سرکرده و مطاع ایشانم، اگر به من علامتى بدهى ایشان را به اسلام دعوت مى کنم.

حضرت فرمود: خداوندا، او را علامتى کرامت کن؛ چون به قوم خود برگشت از سر تازیانه او نورى مانند قندیل ساطع بود.(۲۱)

معجزات نوع سوم

نوع سوّم: معجزاتى است که در حیوانات ظاهر شده، مانند تکلم کردن گوساله آل ذریح و دعوت او مردم را به نبوت آن حضرت(۲۲) و تکلم اطفال شیرخواره با آن حضرت(۲۳) و تکلم گرگ و شتر و سوسمار و یعفور و گوسفند زهرآلوده و غیر ذلک(۲۴) از حکایات بسیار و ما در این جا اکتفا مى کنیم به ذکر چند امر:

تقاضاى آهو از پیامبر

اوّل: راوندى و ابن بابویه از ام سلمه روایت کرده اند که روزى حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم در صحرائى راه مى رفت ناگاه شنید که منادى ندا مى کند: یا رسول اللّه! حضرت نظر کرد کسى را ندید؛ پس بار دیگر ندا شنید و کسى را ندید و در مرتبه سوّم که نظر کرد آهوئى را دید که بسته اند، آهو گفت: این اعرابى مرا شکار کرده است و من دو طفل در این کوه دارم مرا رها کن که بروم و آن ها را شیر بدهم و برگردم.

فرمود: خواهى کرد؟ گفت: اگر نکنم خدا مرا عذاب کند مانند عذاب عشاران؛ پس حضرت آن را رها کرد تا رفت و فرزندان خود را شیر داد و بزودى برگشت و حضرت آن را بست. چون اعرابى آن حال را مشاهده کرد گفت: یا رسول اللّه! آن را رها کن.

چون آن را رها کرد دوید و مى گفت: اَشْهَدُ اَن لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّکَ رَسُولُ اللّهِ و (ابن شهر آشوب) روایت کرده است که آن آهو را یهودى شکار کرده بود و چون به نزد فرزندان خود رفت و قصه خود را براى ایشان نقل کرد گفتند: حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم ضامن تو گردیده و منتظر است، ما شیر نمى خوریم تا به خدمت آن حضرت برویم؛ پس به خدمت آن حضرت شتافتند و بر آن حضرت ثنا گفتند و آن دو (آهو بچه) روهاى خود را بر پاى آن حضرت مى مالیدن؛ پس یهودى گریست و مسلمان شد و گفت آهو را رها کردم و در آن موضع مسجدى بنا کردند و حضرت زنجیرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود که حرام کردم گوشت شما را بر صیادان.(۲۵)

شکایت شتر

دوم: جماعتى از مشایخ به سندهاى بسیار از حضرت امام صادق علیه السلام روایت کرده اند که روزى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نزدیک آن حضرت خوابید سر را بر زمین گذاشت و فریاد مى کرد؛ عمر گفت: یا رسول اللّه، این شتر تو را سجده کرد و ما سزاوارتریم به آن که تو را سجده کنیم.

حضرت فرمود: بلکه خدا را سجده کنید این شتر آمده است شکایت مى کند از صاحبانش و مى گوید که من از ملک ایشان به هم رسیده ام و تا حال مرا کار فرموده اند و اکنون که پیر و کور و نحیف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بکشند و اگر امر مى کردم که کسى براى کسى سجده کند هر آینه امر مى کردم که زن براى شوهر سجده کند.(۲۶)

پس حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبید و فرمود که این شتر از تو چنین شکایت مى کند. گفت: راست مى گوید ما ولیمه داشتیم و خواستیم که آن را بکشیم حضرت فرمود که آن را نکشید صاحبش گفت چنین باشد.(۲۷)

سوّم: راوندى و غیر او از محدثان خاصّه و عامّه روایت کرده اند که (سفینه) آزاد کرده حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم گفت: که حضرت مرا به بعضى از جنگ ها فرستاد و بر کشتى سوار شدیم و کشتى ما شکست و رفیقان و متاع ها همه غرق شدند و من بر تخته اى بند شدم موج مرا به کوهى رسانید و در میان دریا چون بر کوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به میان دریا برد و باز مرا به آن کوه رسانید و مکرر چنین شد تا در آخر مرا به ساحل رسانید و در میان دریا مى گردیدم ناگاه دیدم شیرى از بیشه بیرون آمد و قصد هلاک من کرد من دست از جان شستم و دست به آسمان برداشتم.

گفتم: من بنده تو و آزاد کرده پیغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آیا شیر را بر من مسلط مى گردانى؟! پس در دلم افتاد که گفتم: اى سَبُع! من سفینه ام مولاى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگاه دار.

واللّه که چون این را گفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه به نزد من آمد و خود را گاهى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من مى مالید و بر روى من نظر مى کرد پس خوابید و اشاره کرد به سوى من که سوار شو چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جزیره رسانید که در آن جا درختان میوه بسیار و آب هاى شیرین بود؛ پس اشاره کرد که فرود آى و در برابر من ایستاد تا از آن آب ها خوردم و از آن میوه ها برداشتم و برگى چند گرفتم و عورت خود را با آن ها پوشانیدم و از آن برگ ها خُرجینى ساختم و از آن میوه ها پر کردم و جامه اى که با خود داشتم در آب فرو برده و برداشتم که اگر مرا به آب احتیاج شود آن بیفشرم و بیاشامم.

چون فارغ شدم خوابید و اشاره کرد که سوار شو چون سوار شدم مرا از راه دیگر به کنار دریا رسانید ناگاه دیدم کشتى در میان دریا مى رود پس جامه خود را حرکت دادم که ایشان مرا دیدند و چون به نزدیک آمدند و مرا بر شیر سوار دیدند بسیار تعجب کردند و تسبیح و تهلیل خدا کردند.

مى گفتند: تو کیستى؟ از جنى یا از انسى؟ گفتم: من سفینه مولاى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم مى باشم و این شیر براى رعایت حق آن بشیر نذیر اسیر من گردیده و مرا رعایت مى کند؛ چون نام آن حضرت را شنیدند بادبان کشتى را فرود آوردند و کشتى را لنگر افکندند و دو مرد را در کشتى کوچکى نشانیدند و جامه ها براى من فرستادند که من بپوشم و از شیر فرود آمدم و شیر در کنارى ایستاد و نظر مى کرد که من چه مى کنم پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشیدم و یکى از ایشان گفت که بیا بر دوش من سوار شو تا تو را به کشتى برسانم نباید شیر رعایت حق رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم را زیاده از امت او بکند؛ پس من به نزد شیر رفتم.

و گفتم: خدا تو را از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم جزاى خیر بدهد؛ چون این را گفتم، واللّه دیدم که آب از دیده اش فرو ریخت و از جاى خود حرکت نکرد تا من داخل کشتى شدم و پیوسته به من نظر مى کرد تا از او غایب شدم.(۲۸)

چهارم: مشایخ حدیث روایت کرده اند که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم اراده قضاى حاجت مى نمود از مردم بسیار دور مى شد. روزى در بیابانى براى قضاء حاجت دور شد و کفشهای خود را کند و قضاى حاجت نموده وضو ساخت و چون خواست که کفشهایش را بپوشد مرغ سبزى ـ که آن را (سبز قبا) مى گویند از هوا فرود آمد کفش حضرت را برداشت و به هوا بلند شد؛ پس کفش را انداخت مار سیاهى از میانش بیرون آمد و به روایت دیگر مار را از کفش آن حضرت گرفت و بلند شد و به این سبب حضرت نهى فرمود از کشتن آن.(۲۹)

فقیر گوید: که نظیر این از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده و آن چنان است که (ابوالفرج) از (مدائنى) روایت کرده که سید حمیرى سوار بر اسب در کناسه کوفه ایستاد و گفت: هر کس یک فضیلت از على علیه السلام نقل کند که من او را به نظم نیاورده باشم این اسب را با آن چه بر من است به او خواهم داد؛ پس محدثین شروع کردند به ذکر احادیثى که در فضیلت آن حضرت بود و سید اشعار خود را که متضمن آن فضیلت بود انشاد مى کرد تا آن که مردى او را حدیث کرد از ابوالزَّغْل المرادى که گفت:

خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام بودم که مشغول تطهیر شد از براى نماز و کفش خود را از پاى بیرون کرد مارى داخل کفش آن جناب شد پس زمانى که خواست کفش خود را بپوشد غُرابى پیدا شد و کفش را ربود و بالا برد و بیفکند، آن مار از کفش بیرون شد سید تا این فضیلت را شنید آن چه وعده کرده بود به وى عطا کرد آن گاه آن را در شعر خود درآورد و گفت: اَلا یا قَوْمُ لِلْعَجَبِ الْعُجابِ × لِخُفِّ اَبىِ الحسین وَلِلحُبابِ (الابیات).(۳۰)

معجرات نوع چهارم

نوع چهارم: معجزات آن حضرت است در زنده کردن مردگان و شفاى بیماران و معجزاتى که از اعضاى شریفه آن حضرت به ظهور آمده مانند خوب شدن درد چشم امیرالمؤمنین علیه السلام به برکت آب دهان مبارک آن حضرت که بر آن مالیده و زنده کردن آهوئى که گوشت آن را میل فرموده و زنده کردن بزغاله مرد انصارى را که آن حضرت را میهمان کرده بود به آن و تکلم فاطمه بنت اسد رضى اللّه عنهم با آن حضرت در قبر و زنده کردن آن حضرت آن جوان انصارى را که مادر کور پیرى داشت و شفا یافتن زخم سلمه بن الاکوع که در خیبر یافته بود به برکت آن حضرت و ملتئم و خوب شدن دست بریده معاذ بن عفرا و پاى محمد بن مسلمه و پاى عبداللّه عتیک و چشم فتاده که از حدقه بیرون آمده بود به برکت آن حضرت و سیر کردن آن حضرت چندین هزار کس را از چند دانه خرما و سیراب کردن جماعتى را با اسبان و شترانشان از آبى که از بین انگشتان مبارکش جوشید الى غیر ذلک.(۳۱)

اثر دست مبارک پیامبر

اوّل: راوندى و طبرسى و دیگران روایت کرده اند که کودکى را به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم آوردند که براى او دعا کند چون سرش را کچل دید دست مبارک بر سرش کشید و در ساعت مو برآورد و شفا یافت. چون این خبر به اهل یمن رسید طفلى را به نزد مُسَیْلمه آوردند که دعا کند، مُسیلمه دست بر سرش کشید آن طفل کچل شد و موهاى سرش ریخت و این بدبختى به فرزندان او نیز سرایت کرد.(۳۲)

فقیر گوید: از این نحو معجزات واژگونه(۳۳) از مُسَیْلمه بسیار نقل شده از جمله آن که آب دهان نحس خود را در چاهى افکند آب آن چاه شور شد و وقتى دلوى از آب را دهان زد در چاه ریخت که آبش بسیار شود آن آبى که داشت خشک شد و وقتى آب وضوى او را در بستانى بیفشاندند دیگر گیاه از آن بستان نرست و مردى او را گفت: دو پسر دارم در حق ایشان دعائى بکن.

مُسَیْلمه دست برداشت و کلمه اى چند بگفت چون مرد به خانه آمد یکى از آن دو پسر را گرگ دریده بود و دیگرى به چاه افتاده بود. مردى را درد چشم بود چون دست بر چشم او کشید نابینا گشت با او گفتند این معجزات واژگونه را چه کنى؟ گفت آن کس را که در حقّ من شک بود معجزه من بر وى واژگونه آید.

دندان هاى آسیب ناپذیر

دوم: سید مرتضى و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که نابغه جَعْدى که از شُعراى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم تعداد شده قصیده اى در خدمت آن حضرت مى خواند تا رسید به این شعر: بَلَغْنَا السَّمآءَ مَجْدنا وَجدُودَنا × وَاِنّا لَنَرجُوفَوْقَ ذلِکَ مَظْهَرا

مضمون شعر این است که ما رسیدیم به آسمان از عزت و کرم و امیدواریم بالاتر از آن را، حضرت فرمود: که بالاتر از آسمان کجا را گمان دارى؟ گفت: بهشت یا رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم! حضرت فرمود: که نیکو گفتى خدا دهان تو را نشکند.

راوى گفت: من او را دیدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دندان هاى او در پاکیزگى و سفیدى مانند گل بابونه بود و جمیع بدنش درهم شکسته بود به غیر از دهانش و به روایت دیگر هر دندانش که مى افتاد از آن بهتر مى روئید.(۳۴)

سوّم: روایت شد که ابوهریره خرمائى چند به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم آورد و خواستار دعاى برکت شد پیغمبر آن خرما را در کف دست مبارک پراکنده گذاشت و خداى را بخواند و فرمود اکنون در انبان خود افکن و هرگاه خواهى دست در آن کن و خرما بیرون آور.(۳۵)

ابوهُریره پیوسته از آن مـِزْوَدِ خرما خورد و مهمانى کرد، هنگام قتل عثمان خانه او را غارت کردند و آن انبان را نیز ببردند ابوهریره غمناک شد و این شعر در این مقام بگفت: لِلنّاسِ هَمُّ وَلی فى النّاسِ هَمَّانِ × هَمُّ الجِرابِ وَ قَتْلُ الشَیْخ عُثْمانِ.

خرماى تازه از درخت خشک

چهارم: و نیز روایت شده که حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم با گروهى از اصحاب به سراى ابوالهَیثَم بن التَّیِّهان رفت. اَبُوالْهیْثَم گفت: مرحبا به رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم و اصحابِهِ، دوست داشتم که چیزى نزد من باشد و ایثار کنم و مرا چیزى بود بر همسایگان بخش کردم.

حضرت فرمود: نیکو کردى جبرئیل چندان در حق همسایه وصیت آورد که گمان کردم میراث برند، آن گاه نخلى خشک در کنار خانه نگریست، على علیه السلام را فرمود قدحى آب حاضر ساخت، اندکى مزمزه کرده بر درخت بیفشاند، در زمان درخت خرماى خشک خرماى تازه آورد تا همه سیر بخوردند؛ این از آن نعمت ها است که در قیامت شما را باشد.(۳۶)

زنده کردن دو بچه

پنجم: راوندى روایت کرده است که یکى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح کرد به زوجه خود گفت: که بعضى را بپزید و بعضى بریان کنید شاید حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم ما را مُشرف گرداند و امشب در خانه ما افطار کند و به سوى مسجد رفت و دو طفل خُرد داشت چون دیدند که پدر ایشان بزغاله را کشت یکى به دیگرى گفت: بیا تو را ذبح کنم و کارد را گرفت و او را ذبح کرد.

مادر که آن حال را مشاهده کرد فریاد کرد و آن پسر دیگر از ترس گریخت و از غرفه به زیر افتاد و مُرد. آن زن مؤمنه هر دو طفل مرده خود را پنهان کرد و طعام را براى قدوم حضرت مهیا کرد؛ چون حضرت داخل خانه انصارى شد جبرئیل فرود آمد و گفت: یا رسول اللّه! بفرما که پسرهایش را حاضر گرداند؛ چون پدر به طلب پسرها بیرون رفت مادر ایشان گفت حاضر نیستند و به جائى رفته اند. برگشت و گفت: حاضر نیستند.

حضرت فرمود: که البته باید حاضر شوند و باز پدر بیرون آمد و مبالغه کرد مادر او را بر حقیقت مطلع گردانید و پدر آن دو فرزند مرده را نزد حضرت حاضر کرد حضرت دعا کرد و خدا هر دو را زنده کرد و عمر بسیار کردند.(۳۷)

برکت در طعام ابوایّوب

ششم: از حضرت سلمان روایت است که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم داخل مدینه شد به خانه ابوایوب انصارى فرود آمد و در خانه او به غیر از یک بزغاله و یک صاع گندم نبود. بزغاله را براى آن حضرت بریان کرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد و حضرت فرمود که در میان مردم ندا کنند که هر که طعام مى خواهد بیاید به خانه ابوایوب؛ پس ابوایوب ندا مى کرد و مردم مى دویدند و مى آمدند مانند سیلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سیر شدند و طعام کم نشد.

پس حضرت فرمود: که استخوان ها را جمع کردند و در میان پوست بزغاله گذاشت و فرمود برخیز به اذن خدا! پس بزغاله زنده شد و ایستاد و مردم صدابه گفتن شهادتَیْن بلند کردند.(۳۸)

شفاى مشرک و ایمان آوردن او

هفتم: شیخ طبرسى و راوندى و دیگران روایت کرده اند که اَبوبَراء که او را (ملاعِبُ الاسِنّه) مى گفتند و از بزرگان عرب بود به مرض استسقا مبتلا شد. لبید بن ربیعه را به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم فرستاد با دو اسب و چند شتر، حضرت اسبان و شتران را رد کرد و فرمود که من هدیه مشرک را قبول نمى کنم.

لبید گفت: که من گمان نمى کردم که کسى از عرب هدیه ابوبراء را رد کند. حضرت فرمود: که اگر من هدیه مشرکى را قبول مى کردم البته از او را رد نمى کردم؛ پس لبید گفت: که علتى در شکم ابوبراء به هم رسیده و از تو طلب شفا مى کند. حضرت اندک خاکى از زمین برداشت و آب دهان مبارک خود را بر آن انداخت و به او داد و گفت: این را در آب بریز و بده به او که بخورد. لبید آن را گرفت و گمان کرد که حضرت به او استهزاء کرده چون آورد و به خوردِ ابوبراء داد در همان ساعت شفا یافت چنانچه گویا از بند رها شد.(۳۹)

برکت در گوسفند اُم معبد

هشتم: از معجزات متواتره که خاصّه و عامّه نقل کرده اند آن است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم چون از مکه به مدینه هجرت فرمود در اثناى راه به خیمه ام مَعْبَد رسید و ابوبکر و عامر بن فُهَیْرَه و عبداللّه بن أرْیقَط (أرَْقَطّ به روایت طبرى) در خدمت آن حضرت بودند و ام معبد در بیرون خیمه نشسته بود چون به نزدیک او رسیدند از او خرما و گوشت طلبیدند که بخرند.

گفت: ندارم. و توشه ایشان آخر شده بود؛ پس ام مَعْبَد گفت: اگر چیزى نزد من بود در مهماندارى شما تقصیر نمى کردم. حضرت نظر کرد دید در کنار خیمه او گوسفندى بسته است. فرمود: اى ام معبد، این گوسفند چیست؟ گفت: از بسیارى ضعف و لاغرى نتوانست که با گوسفندان به چریدن برود براى این، در خیمه مانده است.

حضرت فرمود: که آیا شیر دارد؟ گفت: از آن ناتوان تر است که توقع شیر از آن توان داشت مدت ها است که شیر نمى دهد. حضرت فرمود: رخصت مى دهى من او را بدوشم؟ گفت: بلى، پدر و مادرم فداى تو باد! اگر شیرى در پستانش مى یابى بدوش.

حضرت گوسفند را طلبید و دست مبارکش بر پستانش کشید و نام خدا بر آن برد و گفت: خداوندا! برکت ده در گوسفند او؛ پس شیر در پستانش ریخت و حضرت ظرفى طلبید که چند کس را سیراب مى کرد و دوشید آن قدر که آن ظرف پر شد، به ام معبد داد که خورد تا سیر شد، پس به اصحاب خود داد که خوردند و سیر شدند و خود بعد از همه تناول نمود و فرمود که ساقى قوم مى باید که بعد از ایشان بخورد و بار دیگر دوشید تا آن ظرف مملو شد و باز آشامیدند و زیادتى که ماند نزد او گذاشتند و روانه شدند؛ چون ابومعبد ـ که شوهر آن زن بود ـ از صحرا برگشت پرسید که این شیر از کجا آورده اى؟ ام معبد قصه را نقل کرد.

ابومعبد گفت: مى باید آن کسى باشد که در مکه به پیغمبرى مبعوث شده است.(۴۰)

نهم: جماعتى از محدثان خاصّه و عامّه روایت کرده اند که جابر انصارى گفت: در جنگ خندق روزى حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم را دیدم که خوابیده و از گرسنگى سنگى بر شکم مبارک بسته، پس به خانه رفتم و در خانه گوسفندى داشتم و یک صاع جو، پس زن خود را گفتم که من حضرت را بر آن حال مشاهده کردم این گوسفند و جو را به عمل آور تا آن حضرت را خبر کنم.

زن گفت: برو و از آن حضرت رخصت بگیر اگر بفرماید به عمل آوریم؛ پس رفتم و گفتم: یا رسول اللّه! التماس دارم که امروز چاشت خود را به نزد ما تناول فرمائى. فرمود: که چه چیز در خانه دارى؟ گفتم: یک گوسفند و یک صاع جو. فرمود: که با هر که خواهم بیایم یا تنها؟ نخواستم بگویم تنها.

گفتم: هر که مى خواهى و گمان کردم که على علیه السلام را همراه خود خواهد آورد؛ پس برگشتم و زن خود را گفتم که تو جو را به عمل آور و من گوسفند را به عمل مى آورم و گوشت را پاره پاره کردم و در دیگ افکندم و آب و نمک در آن ریختم و پختم. و به خدمت آن حضرت رفتم و گفتم: یا رسول اللّه، طعام مهیا شده است.

حضرت برخاست و بر کنار خندق ایستاد و به آواز بلند ندا کرد که اى گروه مسلمانان! اجابت نمائید دعوت جابر را؛ پس جمیع مهاجران و انصار از خندق بیرون آمدند و متوجه خانه جابر شدند و به هر گروهى از اهل مدینه که مى رسید مى فرمود اجابت کنید دعوت جابر را؛ پس به روایتى هفتصد نفر و به روایتى هشتصد و به روایتى هزار نفر جمع شدند.

جابر گفت: من مضطرب شدم و به خانه دویدم و گفتم گروه بى حد و احصا با آن حضرت رو به خانه ما آوردند. زن گفت: که آیا به حضرت گفتى که چه چیز نزد ما هست؟ گفتم: بلى.

گفت: بر تو چیزى نیست حضرت بهتر مى داند. آن زن از من داناتر بود، پس حضرت مردم را امر فرمود که در بیرون خانه نشستند و خود و امیرالمؤمنین علیه السلام داخل خانه شدند و به روایت دیگر همه را داخل خانه کرد و خانه گنجایش نداشت هر طایفه که داخل مى شدند حضرت اشاره به دیوار مى کرد و دیوار پس مى رفت و خانه گشاده مى شد تا آن که آن خانه گنجایش همه به هم رسانید پس حضرت بر سر تنور آمد و آب دهان مبارک خود را در تنور انداخت و دیگ را گشود و در دیگ نظر کرد و به زن گفت که نان را از تنور بکن و یک یک به من بده.

آن زن نان را از تنور مى کند و به آن حضرت مى داد حضرت با امیرالمؤمنین علیه السلام در میان کاسه ترید مى کردند و چون کاسه پر شد. فرمود: اى جابر، یک ذراع گوسفند را با آبگوشت بیاور. آوردم و بر روى ترید ریختند و ده نفر از صحابه را طلبید که خوردند تا سیر شدند، پس بار دیگر کاسه را پر از ترید کرد و ذراع دیگر طلبیده و ده نفر خوردند؛ پس بار دیگر کاسه را پر از ترید کرد و ذراع دیگر طلبید و جابر آورد.

و در مرتبه چهارم که حضرت ذراع از جابر طلبید جابر گفت: یا رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم! گوسفندى بیشتر از دو ذراع ندارد و من تا حال سه ذراع آوردم؟! حضرت فرمود: که اگر ساکت مى شدى همه از ذراع این گوسفند مى خوردند؛ پس به این نحو ده نفر ده نفر مى طلبید تا همه صحابه سیر شدند، پس حضرت فرمود: اى جابر! بیا تا ما و تو بخوریم؛ پس من و محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم و على علیه السّلام خوردیم و بیرون آمدیم و تنور و دیگ به حال خود بود و هیچ کم نشده بود و چندین روز بعد از آن نیز از آن طعام خوردیم.(۴۱)

شفاى چشم جانباز

دهم: روایت شده که قتاده بن النعمان که برادر مادرى ابوسعید خُدْرى است و از حاضرشدگان بدر و احد است در جنگ احد زخمى به چشمش رسید که از حدقه بیرون آمد، به نزدیک حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد عرض کرد: زنى نیکوروى دارم در خانه که او را دوست دارم و او نیز مرا دوست مى دارد و روزى چند نیست که با او بساط عیش و عرش گسترده ام سخت مکروه مى دارم که مرا با این چشم آویخته دیدار کند رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم چشم او را به جاى خود گذاشت و گفت: (اَلل هـُمَّ اکْسـِهِ الْجَمالَ) او از اول نیکوتر گشت.(۴۲)

و آن دیده دیگر گاهى به درد مى آمد لکن این چشم هرگز به درد نیامد و از این جا است که یکى از پسران او بر عمر بن عبدالعزیز وارد شد. عمر گفت: کیست این مرد؟ او در جواب گفت: اَنَا ابْنُ الَّذی سالَتْ عَلَى الخَدِّعَیْنُهُ × فَرُدَّت بِکَفِّ المُصطَفى اَحْسَنَ الرَّدِّ × فَعادَتْ کَما کانَتْ لاَِوّلِ مَرَّهٍ × فَیا حُسْنَ ما عَیْنٍ وَ یا حُسْنَ مارَدٍّ.

و نظیر این است حکایت زیاد بن عبدالله پسر خواهر میمونه بنت الحارث ـ زوجه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم ـ وقتى به خانه میمونه آمد چون حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم به خانه تشریف آورد میمونه عرض کرد: این پسر خواهر من است.

آن گاه حضرت بجانب مسجد شد و (زیاد) ملازم خدمت بود و با آن حضرت نماز گذاشت، حضرت در نماز او را نزدیک خود جاى داد و دست مبارک بر سر او نهاد و بر دو طرف عارض و بینى او فرود آورد و او را به دعاى خیر یاد فرمود و از آن پس همواره آثار نور و برکت از دیدار او آشکار بود و از این جاست که شاعر پسر او را بدین شعر ستوده است: یابْنَ الّذی مَسَحَ النّبىّ بِرأسِهِ × و دَعالَهُ بِالْخیرِ عِندَالْمَسْجِدِ × مازالَ ذاکَ النُّور فی عرینِهِ × حتّى تبوّ برینه فی الملحدِ.

معجزات نوع پنجم

نوع پنجم: در معجزاتى است که ظاهر شده از آن حضرت در کفایت شر دشمنان، مانند هلاک شدن مُستهزئین و دریدن شیر عُتْبَه بن ابى لهب را و کفایت شر ابوجهل و ابولهب و ام جمیل و عامر بن طفیل و زید بن قیس و معمر بن یزید و نضر بن الحارث و زُهَیر شاعر از آن حضرت الى غیر ذلک(۴۳) و ما در این جا اکتفا مى کنیم به ذکر چند امر:

توطئه ابوجهل

اوّل: على بن ابراهیم و دیگران روایت کرده اند که روزى حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم نزد کعبه نماز مى کرد و ابوجهل سوگند خورده بود که هر گاه آن حضرت را در نماز ببیند آن حضرت را هلاک کند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد سنگ گرانى برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگ را بلند کرد دستش در گردنش غُل شد و سنگ بر دستش چسبید و چون برگشت و به نزدیک اصحاب خود رسید سنگ از دستش افتاد و به روایت دیگر به حضرت استغاثه کرد تا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد؛ پس مرد دیگر برخاست و گفت:

من مى روم که او را بکشم؛ چون به نزدیک آن حضرت رسید ترسید و برگشت و گفت: میان من و آن حضرت اژدهائى مانند شتر فاصله شد و دُم را بر زمین مى زد و من ترسیدم و برگشتم.(۴۴)

دوم: مشایخ حدیث در تفسیر آیه شریفه «اِنّا کَفَیْناکَ الْمُسْتَهْزئینَ».(۴۵)

روایت کرده اند که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم خلعت با کرامت نبوت را پوشید اوّل کسى که به او ایمان آورد على بن ابى طالب علیه السلام بود، پس خدیجه رضى اللّه عنها ایمان آورد، پس ابوطالب با جعفر طیار رضى اللّه عنهما روزى به نزد حضرت آمد دید که نماز مى کند و على علیه السلام در پهلویش نماز مى کند، پس ابوطالب با جعفر گفت: که تو هم نماز کن در پهلوى پسر عم خود؛ پس ‍ جعفر از جانب چپ آن حضرت ایستاد و حضرت پیش تر رفت پس زید بن حارثه ایمان آورد و این پنج نفر نماز مى کردند و بس.

تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت، پس خداوند عالمیان فرستاد که ظاهر گردان دین خود را و پروا مکن از مشرکان پس به درستى که ما کفایت کردیم شر استهزاء کنندگان را. و استهزاء کنندگان پنج نفر بودند: ولید بن مغیره و عاص بن وائل و اَسوَد بْن مطّلب و اَسْوَد بن عبدیغوث و حارث بن طلاطِله؛ و بعضى شش نفر گفته اند و حارث بن قیس را اضافه کرده اند.

پس جبرئیل آمد و با آن حضرت ایستاد و چون ولید گذشت جبرئیل گفت: این ولید پسر مُغَیْره است و از استهزا کنندگان است؟

حضرت فرمود: بلى، پس جبرئیل اشاره به سوى او کرد او به مردى از خُزاعه گذشت که تیر مى تراشید و پا بر روى تراشه تیر گذاشت ریزه اى از آن ها در پاشنه پاى او نشست و خونین شد و تکبرش نگذاشت که خم شود و آن را بیرون آورد و جبرئیل به همین موضع اشاره کرده بود، چون ولید به خانه رفت بر روى کرسى خوابید (دخترش در پایین کرسى خوابید) پس خون از پاشنه اش روان شد و آن قدر آمد که به فراش دخترش رسید و دخترش بیدار شد، پس دختر با کنیز خود گفت که چرا دهان مَشک را نبسته اى؟

ولید گفت: این خون پدر تو است، آب مَشک نیست؛ پس طلبید فرزند خود را و وصیت کرد و به جهنم پیوست؛ و چون عامر بن وائل گذشت جبرئیل اشاره به سوى پاى او کرد پس چوبى به کف پایش فرو رفت و از پشت پایش بیرون آمد و از آن بمرد و به روایتى دیگر خارى به کف پایش فرو رفت و به خارش آمد و آن قدر خارید که هلاک شد و چون اسود بن مطّلب گذشت اشاره به دیده اش کرد او کور شد و سر بر دیوار زد تا هلاک شد.

و به روایت دیگر اشاره به شکمش کرد آن قدر آب خورد که شکمش پاره شد و اسود بن عبدیغوث را حضرت نفرین کرده بود که خدا دیده اش را کور گرداند و به مرگ فرزند خود مبتلا شود و چون این روز شد جبرئیل برگ سبزى بر روى او زد که کور شد و براى استجابت دعاى آن حضرت ماند تا روز بدر که فرزندش کشته شد و خبر کشته شدن فرزند خود را شنید و مُرد.

و حارث بن طلاطله را اشاره کرد جبرئیل به سر او، چرک از سرش آمد تا بمرد؛ گویند که مار او را گزید و مُرد؛ و نیز گویند که سموم به او رسید و رنگش سیاه و هیأتش متغیر شد چون به خانه آمد او را نشناختند و آن قدر زدند او را که کشتندش و حارث بن قیس ماهى شورى خورد و آن قدر آب خورد که مرد.(۴۶)

سوم: راوندى و غیر او از ابن مسعود روایت کرده اند که روزى حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم در پیش کعبه در سجده بود و شترى از ابوجهل کشته بودند آن ملعون فرستاد بچه دان شتر را آوردند و بر پشت آن حضرت افکندند و حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام آمد و آن را از پشت آن حضرت دور کرد و چون حضرت از نماز فارغ شد فرمود که خداوندا! بر تو باد به کافران قریش و نام برد ابوجهل و عُتْبه و شیبه و ولید و اُمیه و ابن ابى مُعَیْط و جماعتى که همه را دیدم که در چاه بدر کشته افتاده بودند. (۴۷)

چهارم: ایضا راوندى روایت کرده است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم در بعضى از شب ها در نماز سوره (تَبَّتْ یَدا اَبى لَهب) تلاوت نمود، پس گفتند به ام جمیل خواهر ابوسفیان که زن ابولهب بود که دیشب محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم در نماز بر تو و شوهر تو لعنت مى کرد و شما را مذمت مى کرد. آن ملعونه در خشم شد و به طلب آن حضرت بیرون آمد و مى گفت: اگر او را ببینم سخنان بد به او خواهم شنوانید و مى گفت کیست که محمد را به من نشان دهد؟ چون از دَرِ مسجد داخل شد ابوبکر به نزد آن حضرت نشسته بود.

گفت: یا رسول اللّه، خود را پنهان کن که ام جمیل مى آید مى ترسم که حرف هاى بد به شما بگوید. حضرت فرمود: که مرا نخواهد دید؛ چون به نزدیک آمد حضرت را ندید و از ابوبکر پرسید که آیا محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم را دیدى؟ گفت: نه. پس به خانه خود برگشت.

پس حضرت امام باقر علیه السلام فرمود که خدا حجاب زردى در میان حضرت و او زد که آن حضرت را ندید و آن ملعونه و سایر کفار قریش آن حضرت را مُذمَّم مى گفتند یعنى بسیار مذمت کرده شده و حضرت مى فرمود که خدا نام مرا از زبان ایشان محو کرده است که نام مرا نمى برند و مذمم را مذمت مى گفتند و مذمم نام من نیست.(۴۸)

پنجم: ابن شهر آشوب و اکثر مورخان روایت کرده اند که چون کفار قریش از جنگ بدر برگشتند ابولهب از ابوسفیان پرسید که سبب انهزام شما چه بود؟ ابوسفیان گفت: همین که ملاقات کردیم یکدیگر را گریختیم و ایشان ما را کشتند و اسیر کردند هر نحو که خواستند و مردم سفید دیدم که بر اسبان اَبْلَق سوار بودند در میان آسمان و زمین و هیچ کس در برابر آن ها نمى توانست ایستاد.

ابورافعه با ام الفضل ـ زوجه عباس ـ گفت: این ها ملائکه اند. ابولهب که این را شنید برخاست و ابورافع را بر زمین زد ام الفضل عمود خیمه را گرفت و بر سر ابولهب زد که سرش شکست و بعد از آن هفت روز زنده ماند و خدا او را به (بیماری عدسه) مبتلا کرد و (عدسه) مرضى بود که عرب از سرایت آن حذر مى کردند، پس به این سبب سه روز در خانه ماند که پسرهایش نیز به نزدیک او نمى رفتند که او را دفن کنند تا آن که او را کشیدند و در بیرون مکه انداختند تا پنهان شد.(۴۹)

علامه مجلسى فرموده: که اکنون بر سر راه عُمْرَه واقع است و هر که از آن موضع مى گذرد سنگى چند بر آن موضع مى اندازد و تل عظیمى شده است؛ پس تأمل کن که مخالفت خدا و رسول چگونه صاحبان نسب هاى شریف را از شرف خود بى بهره گردانیده است و اطاعت خدا و رسول چگونه مردم بى حسب و نسب را به دَرَجات رفیع بلند ساخته است و به اهل بیت علیهم السلام عزت و شرف ملحق گردانیده است.(۵۰)

معجزات نوع ششم

نوع ششم: در معجزات آن حضرت است در مستولى شدن بر شیاطین و جنیان و ایمان آوردن بعضی از ایشان و ما در این جا اکتفا مى کنیم به ذکر چند امر:

اوّل: على بن ابراهیم روایت کرده است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از مکه بیرون رفت با زید بن حارثه به جانب بازار عُکاظ که مردم را به اسلام دعوت نماید، پس هیچ کس اجابت آن حضرت نکرد، پس به سوى مکه برگشت و چون به موضعى رسید که آن را (وادى مجنّه) مى گویند به نماز شب ایستاد و در نماز شب تلاوت قرآن مى نمود، پس گروهى از جن گذشتند و چون قرائت آن حضرت را شنیدند بعضى با بعضى گفتند: ساکت شوید.

چون حضرت از تلاوت فارغ شد به جانب قوم خود رفتند، انذارکنندگان گفتند اى قوم ما! به درستى که ما شنیدیم کتابى را که نازل شده است بعد از موسى در حالتى که تصدیق کننده است آن چه را که پیش ‍ از او گذشته است، هدایت مى کند به سوى حق و به سوى راه راست؛ اى قوم! اجابت کنید داعى خدا را و ایمان آورید تا بیامرزد گناهان شما را و پناه دهد شما را از عذاب الیم؛ پس برگشتند به خدمت آن حضرت و ایمان آوردند و آن جناب ایشان را تعلیم کرد شرایع اسلام، و حق تعالى سوره جن را نازل گردانید و حضرت والى و حاکمى برایشان نصب کرد و در همه وقت به خدمت آن حضرت مى آمدند و امر کرد حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را مسائل دین را تعلیم ایشان نماید و در میان ایشان مؤمن و کافر و ناصبى و یهودى و نصرانى و مجوسى مى باشد و ایشان از فرزندان جن اند.(۵۱)

دوم: شیخ مفید و طبرسى و سایر محدثین روایت کرده اند که چون حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم به جنگ بنى المصطلق رفت به نزدیک وادى ناهموارى فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئیل نازل شد و خبر داد که طایفه اى از کافران جن در این وادى جاکرده اند و مى خواهند به اصحاب تو ضرر برسانند.

پس امیرالمؤمنین علیه السلام را طلبید و فرمود که برو به سوى این وادى و چون دشمنان خدا از جنیان متعرض تو شوند دفع کن ایشان را به آن قوتى که خدا تو را عطا کرده است و متحصن شو از ایشان به نام هاى بزرگوار خدا که تو را به علم آن ها مخصوص گردانیده است و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراه کرد و فرمود که با آن حضرت باشید و آن چه بفرماید اطاعت نمائید؛ پس امیرالمؤمنین علیه السلام متوجه آن وادى شد و چون نزدیک کنار وادى رسید.

فرمود: به اصحاب خود که در کنار وادى بایستید و تا شما را رخصت ندهم حرکت نکنید و خود پیش رفت و پناه برد به خدا از شر دشمنان خدا و بهترین نام هاى خدا را یاد کرد و اشاره نمود اصحاب خود را که نزدیک بیائید، چون نزدیک آمدند ایشان را آن جا بازداشت و خود داخل وادى شد، پس باد تندى وزید نزدیک شد که لشکر بر رو درافتند و از ترس قدم هاى ایشان لرزید، پس حضرت فریاد زد که منم على بن ابى طالب علیه السلام و وصى رسول خدا و پسر عم او، اگر خواهید و توانید در برابر من بایستید، پس صورت ها پیدا شد مانند زنگیان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فرو گرفتند و حضرت پیش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشیر خود را بجانب راست و چپ حرکت مى داد چون به نزدیک آن ها رسید مانند دود سیاهى شدند و بالا رفتند و ناپیدا شدند پس حضرت، اللّه اکْبَر گفت و از وادى بالا آمد و به نزدیک لشکر ایستاد، چون آثار آن ها برطرف شد صحابه گفتند: چه دیدى یا امیرالمؤمنین؟ ما نزدیک بود از ترس ‍ هلاک شویم و بر تو ترسیدیم.

حضرت فرمود: که چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند کردم تا ضعیف شدند و رو به ایشان تاختم و پروا از ایشان نکردم و اگر بر هیبت خود مى ماندند همه را هلاک مى کردم، پس خدا کفایت شر ایشان از مسلمانان نمود و باقیمانده ایشان به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم رفتند که به آن حضرت ایمان بیاورند و از او امان بگیرند و چون جناب امیرالمومنین علیه السلام با اصحاب خود به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم برگشت و خبر را نقل کرد حضرت شاد شد و دعاى خیر کرد براى او و فرمود که پیش از تو آمدند آن ها که خدا ایشان را به تو ترسانیده بود و مسلمان شدند و من اسلام ایشان را قبول کردم.(۵۲)

سوم: ابن شهر آشوب روایت کرده است که (تمیم دارى) در منزلى از منزل هاى راه شام فرود آمد و چون خواست بخوابد گفت: امشب من در امان اهل این وادیم و این قاعده اهل جاهلیت بود که امان از جنیان اهل وادى مى طلبیدند ناگاه ندائى از آن صحرا شنید که پناه به خدا ببر که جنیان کسى را امان نمى دهند از آن چه خدا خواهد و به تحقیق که پیغمبر امیان مبعوث شده است و ما در (حجون) در پى او نماز کردیم و مکر شیاطین برطرف شد و جنیان را به تیر شهاب از آسمان راندند برو به نزد محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم رسول پروردگار عالمیان.(۵۳)

چهارم: شیخ طبرسى و غیر او از زُهْرى روایت کرده اند که: چون حضرت ابوطالب دار فنا را وداع کرد بلا بر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم شدید شد و اهل مکه اتفاق بر ایذاء و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجه طایف شد که شاید بعضى از ایشان ایمان بیاورند؛ چون به طایف رسید سه نفر ایشان را ملاقات نمود که ایشان رؤساى طایف بودند و برادران بودند.

(عبیدی الیل) و (مسعود) و (حبیب) پسران عمرو بن عمیر و اسلام را بر ایشان اظهار فرمود. یکى از ایشان گفت: من جامه هاى کعبه را دزدیده باشم اگر خدا تو را فرستاده باشد و دیگرى گفت: خدا نمى توانست از تو بهتر کسى براى پیغمبرى بفرستد؟

سومى گفت: واللّه، بعد از این با تو سخن نمى گویم؛ زیرا که اگر پیغمبر خدائى شأن تو از آن عظیمتر است که با تو سخن توان گفت و اگر بر خدا دروغ مى گوئى سزاوار نیست با تو سخن گفتن و استهزاء نمودند به آن حضرت و چون قوم ایشان دیدند که سرکرده هاى ایشان با آن حضرت چنین سلوک کردند در دو طرف راه صف کشیدند و سنگ بر آن حضرت مى انداختند تا پاهاى مبارکش را مجروح گردانیدند و خون از آن قدم هاى عرش پیما جارى شد، پس به جانب باغى از باغ هاى ایشان آمد که در سایه درختى قرار گیرد، عُتْبه و شیبه را در آن باغ دید و از دیدن ایشان محزون گردید؛ زیرا که شدَت عداوت ایشان را با خدا و رسول مى دانست، چون آن دو تن حضرت را دیدند غلامى داشتند که او را (عداس) مى گفتند و نصرانى بود از اهل نینوا انگورى به او دادند و از براى آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت آن حضرت رسید حضرت از او پرسید که از اهل کدام زمینى؟

گفت: از اهل نینوا. حضرت فرمود: که از اهل شهر بنده شایسته یونس بن مَتى. عداس گفت: تو چه مى دانى که یونس کیست؟

حضرت فرمود: که من پیغمبر خدایم و خدا مرا از قصه یونس خبر داده است و قصه یونس را براى او نقل کرد. عداس به سجده افتاد و پاهاى آن حضرت را مى بو سید و خون از آن پاهاى مبارک مى چکید. چون عُتْبه و شیبه حال آن غلام را مشاهده کردند ساکت شدند و چون غلام به سوى ایشان برگشت گفتند: چرا براى محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم سجده کردى؟ و پاهاى او را بوسیدى؟ و هرگز نسبت به ما که آقاى توئیم چنین نکردى؟

گفت: این مرد شایسته است و خبر داد مرا از احوال یونس بن متى پیغمبر خدا، ایشان خندیدند و گفتند: تو فریب آن را مخور که مرد فریبنده اى است و دست از دین (ترسائى) خود بر مدار؛ پس حضرت از ایشان نامید گردیده باز به سوى مکه مراجعت نمود و چون به (نَخْلِه) (که اسم موضعى است) رسید در میان شب مشغول نماز شد، پس در آن موضع گروهى از (جن نصیبین) (که موضعى است از یمن) بر آن حضرت گذشتند و آن حضرت نماز بامداد مى کرد و در نماز قرآن تلاوت مى نمود چون گوش دادند و قرآن شنیدند ایمان آوردند و به سوى قوم خود برگشتند و ایشان را به اسلام دعوت نمودند.

و به روایت دیگر حضرت مأمور شد که تبلیغ رسالت خود نماید به سوى جنیان و ایشان را بسوى اسلام دعوت نماید و قرآن برایشان بخواند، پس حق تعالى گروهى از جن را از اهل (نصیبین) به سوى آن حضرت فرستاد و حضرت با اصحاب خود گفت: که من مأمور شده ام که امشب بر جنیان قرآن بخوانم کى از شماها از پى من مى آید؟ پس عبداللّه بن مسعود با آن حضرت رفت.

عبداللّه گفت: چون به اعلاى مکه رسیدیم و حضرت داخل دره حجون شد خطى براى من کشید و فرمود که در میان این خط بنشین و بیرون مَرو تا من به سوى تو بیایم، پس آن حضرت رفت و به نماز مشغول شد و شروع کرد در تلاوت قرآن ناگاه دیدم که سیاهان بسیار هجوم آوردند که میان من و آن حضرت حایل شدند که صداى آن جناب را نشنیدم، پس ‍ پراکنده شدند مانند پاره هاى ابر و رفتند و گروهى از ایشان ماندند و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بیرون آمد و فرمود: آیا چیزى دیدى؟

گفتم: بلى! مردان سیاه دیدم که جامه هاى سفید بر خود بسته بودند. فرمود: که این ها جن نصیبین بودند. و به روایت ابن عباس هفت نفر بودند و حضرت ایشان را رسول گردانید به سوى قوم ایشان و بعضى گفته اند نه نفر بودند.

معجزات نوع هفتم

نوع هفتم: در معجزات حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم است در اخبار از مَغْیبات. فقیر گوید: که ما را کافى است در این مقام آن چه بعد از این ذکر خواهیم کرد از اخبار امیرالمؤمنین علیه السلام از غیب؛ زیرا که آن چه امیرالمؤمنین علیه السلام از غیب خبر دهد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اخذ کرده و از مشکات نبوت اقتباس کرده:

قالَ شیخنَا الْبهائى رحمه اللّه: «جَمیع اَحادیثنا اِلاّ مانَدَر تنتهى إلى ائمتنا الاثنى عشروَهُمْ یَنْتهُونَ اِلَى النَّبى صلى اللّه علیه و آله و سلم لانّ عُلومهُمْ مُقتبسَه مِنْ تلکَ المشکاه».

لکن ما به جهت تبرک و تیمن به ذکر چند خبر اکتفا مى کنیم: اوّل: حِمْیَرى از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم در روز بدر اشرفى هائى که عباس همراه داشت از او گرفت و از او طلب (فدا) نمود.

او گفت: یا رسول اللّه من غیر این ندارم. فرمود: پس چه پنهان کردى نزد ام الفضل زوجه خود! عباس گفت: من گواهى مى دهم به وحدانیت خدا و پیغمبرى تو؛ زیرا که هیچ کس حاضر نبود به غیر از خدا در وقتى که آن را به او سپردم، پس حق تعالى فرستاد که «بگو به آن ها که در دست شما هستند از اسیران که اگر خدا بداند در دل شما نیکى، به شما خواهد داد بهتر از آن چه از شما گرفته شده است».(۵۴)

و آخر عباس ‍ چنان صاحب مال شد که بیست غلام او تجارت مى کردند که کمتر آن چه نزد هر یک بود بیست هزار درهم بود.(۵۵)

دوم: ابن بابویه و راوندى روایت کرده اند از ابن عباس که ابوسفیان روزى به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم آمد و گفت: یا رسول اللّه! مى خواهم از تو سؤالى بکنم؟ حضرت فرمود: که اگر مى خواهى من بگویم که چه مى خواهى بپرسى؟ گفت: بگو! فرمود: آمده اى که از عمر من بپرسى که چند سال خواهد شد. گفت: بلى، یا رسول اللّه. حضرت فرمود: که من شصت و سه سال زندگانى خواهم کرد.

ابوسفیان گفت: گواهى مى دهم که تو راست مى گوئى. حضرت فرمود: که به زبان گواهى مى دهى و در دل ایمان ندارى! ابن عباس گفت: به خدا سوگند که چنان بود که آن حضرت فرمود، ابوسفیان منافق بود یکى از شواهد نفاقش آن بود که چون در آخر عمر نابینا شده بود روزى در مجلسى نشسته بودیم و حضرت على بن ابى طالب علیه السلام در آن مجلس بود پس مؤذن اذان گفت: چون اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّدَا رَسُولُ اللّهِ گفت.

ابوسفیان گفت: کسى در این مجلس هست که از او باید ملاحظه کرد؟ شخصى از حاضران گفت: نه. ابوسفیان گفت: ببینید این مرد هاشمى نام خود را در کجا قرار داده است. پس حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام گفت: خدا دیده تو را گریان گرداند اى ابوسفیان، خدا چنین کرده است او نکرده است؛ زیرا که حق تعالى فرموده است: «وَرَفَعْنالَکَ ذِکْرَکَ».(۵۶)

و بلند کردیم از براى تو نام تو را. ابوسفیان گفت: خدا بگریاند دیده کسى را که گفت در این جا کسى نیست که از او ملاحظه باید کرد و مرا بازى داد.(۵۷)

سوّم: راوندى از ابوسعید خُدْرى روایت کرده است که در بعضى از جنگ ها بیرون رفتیم و نُه نفر و ده نفر با یکدیگر رفیق مى شدیم و عمل را میان خود قسمت مى کردیم و یکى از رفیقان ما کار سه نفر را مى کرد و از او بسیار راضى بودیم، چون احوالش را به حضرت عرض کردیم فرمود: او مردى است از اهل جهنم، چون به دشمن رسیدیم و شروع به جنگ کردیم آن مرد تیرى بیرون آورد و خود را کشت، چون به حضرت عرض کردند فرمود که گواهى مى دهم که منم بنده و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و خبر من دروغ نمى شود.(۵۸)

چهارم: راوندى روایت کرده است که مردى به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم آمد و گفت: دو روز است که طعام نخورده ام. حضرت فرمود: که برو به بازار، چون روز دیگر شد گفت: یا رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم دیروز رفتم به بازار و چیزى نیافتم و بى شام خوابیدم. فرمود: که برو به بازار، چون به بازار آمد دید که قافله آمده است و متاعى آورده اند، پس، از آن متاع خرید و به یک اشرفى نفع از او خریدند و اشرفى را گرفت و به خانه برگشت روز دیگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت: در بازار چیزى نیافتم.

حضرت فرمود: که از فلان قافله متاعى خریدى و یک دینار ربح یافتى! گفت: بلى. فرمود: پس چرا دروغ گفتى؟ گفت: گواهى مى دهم که تو صادقى و از براى این انکار کردم که بدانم آن چه مردم مى کنند تو مى دانى یا نه و یقین من به پیغمبرى تو زیاده گردد؛ پس حضرت فرمود که هر که از مردم بى نیازى کند و سؤال نکند خدا او را غنى مى گرداند و هر که بر خود دَرِ سؤالى بگشاید خدا بر او هفتاد دَرِ فقر را مى گشاید که هیچ چیز آن ها را سد نمى کند؛ پس ‍ بعد از آن دیگر آن مرد از کسى سؤال نکرد و حالش نیکو شد.(۵۹)

پنجم: روایت شده که چون جعفر بن ابى طالب از حبشه آمد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را در سال هشتم به جنگ (مُؤْتَه) فرستاد ـ و (مؤته) (با همزه) نام قریه اى است از قراى بلقا که در اراضى شام افتاده است و از آن جا تا بیت المقدس دو منزل مسافت دارد ـ پس حضرت او را با زید بن حارثه و عبداللّه بن رَواحه به ترتیب امیر لشکر کرد، پس چون به موته رسیدند، قیصر لشکرى عظیم براى جنگ آن ها آماده کرد پس هر دو لشکر زمین جنگ تنگ گرفتند و صف راست کردند؛ جعفر بن ابى طالب چون شیر شمیده شمشیر کشیده از پیش روى صف بیرون شد و مردم را ندا در داد که اى مردم! از اسب ها فرو شوید و پیاده رزم دهید و این سخن از براى آن گفت که لشکر کفار فراوان بودند خواست تا مسلمانان پیاده شوند و بدانند که فرار نتوان کرد ناچار نیکو کارزار کنند.

مسلمانان در پذیرفتن این فرمان گرانى کردند اما جعفر خود از اسب به زیر آمد و اسب را پى زد، پس عَلَم را بگرفت و از هر جانب حمله در انداخت جنگ انبوه شد و کافران حمله ور گشتند و در پیرامون جعفر پره زدند و شمشیر و نیزه برآوردند و نخستین، دست راست آن حضرت را قطع کردند عَلَم را به دست چپ گرفت و هم چنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پیش روى بدو رسید و به روایتى نود و دو زخم نیزه و تیر داشت، پس دست چپش را قطع کردند این هنگام عَلَم را با هر دو بازوى خویش افراشته مى داشت کافرى چون این بدید خشمگین بر وى عبور داد و شمشیر بر کمرگاهش بزد و آن حضرت را شهید کرد و عَلَم سرنگون شد.

از جابر روایت شده که همان روزى که جعفر در مُوتَه شهید شد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم در مدینه بعد از نماز صبح بر منبر برآمد و فرمود که الحال برادران شما از مسلمانان با مشرکان مشغول کارزار شدند و حمله هر یک را و جنگ هر یک را نقل مى کرد تا گفت: که زید بن حارثه شهید شد و عَلَم افتاد.

پس فرمود: عَلَم را جعفر برداشت و پیش رفت و متوجه جنگ شد، پس فرمود که یک دستش را انداختند و عَلَم را به دست دیگر گرفت، پس فرمود که دست دیگرش را انداختند و عَلَم را به سینه خود چسبانید، پس فرمود: که جعفر شهید شد و عَلَم افتاد، پس ‍ فرمود که عَلَم را عبداللّه بن رَواحه برداشت و از مسلمانان فلان و فلان کشته شدند و از کافران فلان و فلان کشته شدند، پس گفت که عبداللّه شهید شد و عَلَم را خالد بن ولید گرفت و گریخت و مسلمانان گریختند.

پس از منبر به زیر آمد و به خانه جعفر رفت و عبداللّه بن جعفر را طلبید و در دامن خود نشانید و دست برسرش مالید والده او اَسْماء بِنَت عُمَیْس گفت: چنان دست بر سرش مى کشى که گویا یتیم است! حضرت فرمود: که امروز جعفر شهید شد و چون این را گفت، آب از دیده هاى مبارکش روان شد.

فرمود: که پیش از شهید شدن، دست هایش بریده شد و خدا به عوض آن دست ها، او را دو بال داد از زُمرّد سبز که اکنون با ملائکه در بهشت پرواز مى کند به هر جا که خواهد. (۶۰) و از حضرت صادق علیه السلام روایت است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم و فاطمه علیهاالسلام را گفت برو و گریه کن بر پسر عمت و واثَکلاه مگو دیگر هر چه در حق او بگوئى راست گفته اى.(۶۱)

و به روایت دیگر فرمود بر مثل جعفر باید گریه کنند گریه کنندگان و به روایت دیگر حضرت فاطمه علیهاالسلام را امر فرمود که طعامى براى اَسْماء بِنْت عُمَیسْ بسازد و به خانه او برَوَد و او را تسلى دهد تا سه روز.(۶۲)

فقیر گوید: که ما در این جا اگر چه فى الجمله از رشته کلام خارج شدیم لکن شایسته و مناسب بود آن چه ذکر شد. بالجمله؛ خبر داد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از نامه اى که حاطب ابنِ اَبى بلْتَعَه به اهل مکه نوشته بود در فتح مکه. و خبر داد ابوذر را به بلاها و اذیت هایى که به او وارد خواهد شد و آن که تنها زندگانى خواهد کرد و تنها خواهد مرد و گروهى از اهل عراق موفق به غسل و کفن و دفن او خواهند شد. و خبر داد که یکى از زنان من بر شترى سوار خواهد شد که پشم روى آن شتر بسیار باشد و به جنگ وصى من خواهد رفت چون به منزل (حَوأب) برسد سگان بر سر راه او فریاد کنند.

و خبر داد که عمار را (فئه باغیه) خواهند کشت و آخر زاد او از دنیا شربتى از لَبَن باشد. و خبر داد که حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام اوّل کسى است از اهل بیتش که به او ملحق خواهد شد و در مجالس بسیار، امیرالمؤمنین علیه السلام را خبر داد که ریشش از خون سرش خضاب خواهد شد و امیرالمؤمنین علیه السلام پیوسته منتظر آن خضاب بود.

و هم در مجالس بسیار، خبر داد از شهادت امام حسین علیه السلام و اصحاب آن حضرت و مکان شهادت ایشان و کشندگان ایشان و خاک کربلا را به ام سلمه داد و خبر داد که در هنگام شهادت حسین علیه السلام این خاک خون خواهد شد. و خبر داد از شهادت امام رضا علیه السلام و مدفون شدن آن حضرت در خراسان و فرمود به زبیر، اوّل کسى که از عرب بیعته امیرالمؤمنین علیه السلام را بشکند تو خواهى بود و فرمود به عباس عموى خود که واى بر فرزندان من از فرزندان تو و خبر داد که (ارضه) صحیفه قاطعه را که قریش نوشته بودند لیسیده به غیر نام خدا که در آن است.

و خبر داد از بناء شهر بغداد و مردن رفاعه بن زید منافق و هزار ماه سلطنت بنى امیه و کشتن معاویه حُجْر بن عدى و اصحاب او را به ظلم. و از واقعه حره و کور شدن ابن عباس و زید بن ارقم و مردن نجاشى پادشاه حبشه و کشته شدن اسود عَنْسى در یمن در همان شبى که کشته شد. و خبر داد از ولادت محمد بن الحنفیه براى امیرالمؤمنین علیه السلام و نام و کُنْیت خود را به او بخشید. و خبر داد از دفن شدن ابوایوب انصارى نزد قلعه قسطنطنیه الى غیر ذلک.

علامه مجلسى در (حیاه القلوب) بعد از تعداد جمله از معجزات آن حضرت فرموده: مُؤلف گوید: آن چه از معجزات آن حضرت مذکور شد از هزار یکى و از بسیار، اندکى است و جمیع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود، خصوصا این نوع معجزه که اخبار به امور مغیبه است که پیوسته کلام معجز نظام سید اَنام بر این نوع مشتمل بوده و منافقان مى گفته اند که سخن آن حضرت را مگوئید که در و دیوار و سنگ ریزه ها همه، آن حضرت را خبر مى دهند از گفته هاى ما و اگر عاقلى تفکّر نماید و عقل خود را حَکَم سازد هر حدیثى از احادیث آن حضرت و اهل بیت آن حضرت و هر کلمه از کلمات ظریفه ایشان و هر حکمى از احکام شریعت مقدسه آن حضرت معجزه اى است شافى و خرق عادتى است.

آیا عاقلى تجویز مى کند که یک شخص از اشخاص انسانى بدون وحى و الهام جناب مقدس سبحانى شریعتى تواند احداث نمود که اگر به آن عمل نمایند امور معاش و معاد جمیع خلق منتظم گردد و رخنه هاى فِتَن و نزاع و فساد به آن مسدود گردد و هر فتنه و فسادى که ناشى شود از مخالفت قوانین حقه او باشد و در خصوص هر واقعه از بیوع و تجارات و مُضاربات و معاملات و منازعات و مواریث و کیفیت معاشرت پدر و فرزند و زن و شوهر و آقا و بنده و خویشان و اهل خانه و اهل بلد و امراء و رعایا و سایر امور قانونى مقرر فرموده باشد که از آن بهتر تخیل نتوان کرد و در آداب حسنه و اخلاق کریمه در هر حدیثى و خطبه اى اضعاف آن چه حکما در چندین هزار سال فکر کرده اند بیان نماید و در معارف ربانى و غوامض ‍ معانى در مدت قلیل رسالت آن قدر بیان فرموده که با وجود تضییع و افساد طالبان حُطام دنیا آن چه به مردم رسیده تا روز قیامت فحول عُلما در آن ها تفکر نمایند به صد هزار یک اسرار آن ها نمى توانند رسید.(۶۳)

پی نوشت

(۱). (مناقب) ابن شهر آشوب ۱/۱۸۹، تحقیق: دکتر بقاعى، بیروت.
(۲). سوره قمر (۵۴)، آیه ۱ـ۲٫
(۳). (مناقب) ابن شهر آشوب ۱/۱۶۳٫ تحقیق: بقاعى، بیروت.
(۴). (تفسیر قمى) ۲/۳۴۱، چاپ دارالکتاب، قم.
(۵). (مناقب) خوارزمى ص ۳۰۶، حدیث ۳۰۱، چاپ انتشارات اسلامى. (کشف الیقین). علامه حلى، ص ۱۱۲، چاپ انتشارات وزارت ارشاد.
(۶). (خرائج) راوندى ۱/۵۸؛ (بحارالانوار) ۱۷/۲۳۰٫
(۷). (خرائج) راوندى ۱/۴۸؛ (بحارالانوار) ۱۷/۳۵۹٫
(۸). (امالى) شیخ طوسى ص ۳۴۱، حدیث ۶۹۲، مجلس ۱۲٫
(۹). (خرائج) ۱/۱۵۵٫
(۱۰). (مناقب) ابن شهر آشوب ۱/۱۲۶٫
(۱۱). همان ماخذ.
(۱۲). همان ماخذ ۱/۱۶۰٫
(۱۳). همان ماخذ ۱/۱۶۱٫
(۱۴). همان ماخذ ۱/۱۶۱٫
(۱۵). (خرائج) راوندى ۱/۲۳٫
(۱۶). (خرائج) ۱/۱۶۵ـ۱۶۶؛ (بحارالانوار) ۱۷/۳۶۵٫
(۱۷). (قصص الانبیاء) راوندى ص ۳۱۱، حدیث ۴۱۷، چاپ الهادى، قم.
(۱۸). (نهج البلاغه) ترجمه شهیدى ص ۲۲۳، خطبه ۱۹۲٫
(۱۹). (ناسخ التواریخ) جزء پنجم، جلد دوم، ص ۱۱۵، چاپ مطبوعات دینى، قم.
(۲۰). (خرائج) راوندى ۱/۹۸٫
(۲۱). (مناقب) ابن شهر آشوب ۱/۱۵۹ـ۱۶۰٫
(۲۲). (بحارالانوار) ۱۷/۳۹۸٫
(۲۳). (مناقب) ابن شهر آشوب ۱/۱۳۸٫
(۲۴). ر.ک: (بحارالانوار) ۱۷/۳۹۰ـ۴۲۱، باب پنجم.
(۲۵). (مناقب) ابن شهر آشوب ۱/۱۳۲٫
(۲۶). (بحارالانوار) ۱۷/۳۹۷٫
(۲۷). (قصص الانبیاء) راوندى ص ۲۸۶، حدیث ۳۸۳٫
(۲۸). (خرائج) راوندى ۱/۱۳۶٫
(۲۹). (مناقب) ابن شهر آشوب ۱/۱۷۹ـ۱۸۰؛ (قصص الانبیاء) راوندى ص ۳۱۲، حدیث ۴۲۱٫
(۳۰). (الاغانى) ابوالفرج اصفهانى، ۷/۷-۲۷، (اخبارالسید)، مرزبانى، ص ۱۷۱٫
(۳۱). ر.ک: (بحارالانوار) ۱۸/۱ـ۴۵، باب ۶ـ۷٫
(۳۲). (خرائج) راوندى ۱/۲۹، (اعلام الورى) طبرسى ۱/۸۲٫
(۳۳). در متن (باژگونه) آمده بود.
(۳۴). (امالى) سید مرتضى ۱/۱۹۲، (مناقب) ابن شهر آشوب ۱/۱۱۷؛ اشعار جعدى در ص ۲۱۴ (مناقب آمده است).
(۳۵). (مناقب) ابن شهر آشوب، ۱/۱۱۸٫
(۳۶). (مناقب) ابن شهر آشوب ۱/۱۶۱ـ۱۶۲٫ با مقدارى تفاوت.
(۳۷). (خرائج) راوندى ۲/۹۲۶٫
(۳۸). (مناقب) ابن شهر آشوب ۱/۱۷۴٫
(۳۹). (إعلام الورى) طبرسى ۱/۸۴ـ۸۵؛ (خرائج) راوندى ۱/۳۳٫
(۴۰). (إعلام الورى) طبرسى ۱/۷۶ـ۷۷٫
(۴۱). (بحارالانوار) ۱۸/۳۲ـ۳۴٫
(۴۲). (خرائج) راوندى ۱/۴۲٫
(۴۳). ر.ک: (بحارالانوار) ۱۸/۴۵ـ۷۵٫
(۴۴). (تفسیر قمى) على بن ابراهیم ۲/۲۱۲٫
(۴۵). سوره حجر (۱۵)، آیه ۹۵٫
(۴۶). (بحارالانوار) ۱۸/۵۳ـ۵۵٫
(۴۷). (خرائج) راوندى ۱/۵۱٫
(۴۸). (خرائج) راوندى ۲/۷۷۵٫
(۴۹). (بحارالانوار) ۱۸/۶۴٫
(۵۰). (حیاه القلوب) علامه مجلسى ۳/۶۲۱٫
(۵۱). (بحارلانوار) ۱۸/ ۸۹ـ۹۰٫
(۵۲). (ارشاد) شیخ مفید ۱/۳۳۹ـ۳۴۱، چاپ آل البیت علیهماالسلام، قم.
(۵۳). (مناقب) ابن شهر آشوب ۱/۱۲۱٫
(۵۴). سوره انفال (۸)، آیه ۷۰٫
(۵۵). (قرب الاسناد) حمیرى ص ۱۹، حدیث ۶۶، چاپ آل البیت علیهماالسلام قم.
(۵۶). سوره شرح (۹۴)، آیه ۴٫
(۵۷). (قصص الانبیاء) راوندى ص ۲۹۳، حدیث ۳۹۴٫
(۵۸). (خرائج) راوندى ۱/۶۱٫
(۵۹). (خرائج) راوندى ۱/۸۹٫
(۶۰). (بحارالانوار) ۲۱/۵۳ـ۵۴٫
(۶۱). (إعلام الورى) طبرسى ۱/۲۱۴٫
(۶۲). (بحارالانوار) ۲۱/۵۷٫
(۶۳). (حیاه القلوب) ۳/۶۶۶، انتشارات سرور، قم.

منبع: منتهی الامال، جلد اول

نویسنده: مرحوم حاج شیخ عباس قمی / تحقیق: صادق حسن زاده

منبع:  http://wiki.ahlolbait.ir