داستان آیه الله گلپایگانی در تخت فولاد اصفهان
مرحوم آیه الله آقای سیّد جمال الدّین گلپایگانی رضوانُ الله علیه از این قبیل مطالب أخبار بسیاری داشت. ایشان از علماء و مراجع تقلید عالیقدر نجف أشرف بودند و از شاگردان برجستۀ مرحوم آیه الله نائینی، و در علمیّت و عملیّت زبانزد خاصّ بود. و از جهت عظمت قدر و کرامت مقام و نفس پاک، مورد تصدیق و برای احدی جای تردید نبود. در مراقبت نفس و اجتناب از هواهای نفسانیّه مقام اوّل را حائز بود.
از صدای مناجات و گریۀ ایشان همسایگان حکایاتی دارند. دائماً صحیفۀ مبارکۀ سجّادیّه در مقابل ایشان در اطاق خلوت بود، و همینکه از مطالعه فارغ میشد بخواندن آن مشغول میگشت. آهش سوزان، و اشکش روان، و سخنش مؤثّر، و دلی سوخته داشت.
متجاوز از نود سال عمر کرد، و فعلاً نوزده سال است که رحلت فرموده است.
در زمان جوانی در اصفهان تحصیل مینموده و با مرحوم آیه الله آقای حاج آقا حسین بروجردی هم درس و هم مباحثه بوده است، و آیه الله بروجردی چه در اوقاتیکه در بروجرد بودند و چه اوقاتی که در قم بودند، نامههائی به ایشان مینوشتند و دربارۀ بعضی از مسائل غامضه و حوادث واقعه استمداد مینمودند.
حقیر در مدّت هفت سال که در نجف أشرف برای تحصیل مقیم و مشرّف بودم، هفتهای یکی دو بار به منزلشان میرفتم و یک ساعت مینشستم. با آنکه بسیار اهل تقیّه و کتمان بود، در عین حال از واردات قلبیّۀ خود در دوران عمر چه در اصفهان و چه در نجف اشرف مطالبی را برای من نقل میفرمود؛ مطالبی که از خواصّ خود بشدّت مخفی میداشت.
منزلش در محلّه حُوَیش بود و در اطاق کوچکی در بالاخانه بسر میبرد و اوقاتش در آنجا میگذشت. و هر وقت به خدمتش مشرّف میشدم و از واردات و مکاشفات و یا از حالات و مقامات بیانی داشت، بمجرّد آنکه احساس صدای پا از پلّهها مینمود گرچه شخص وارد از أخصّ خواصّ او بود، جمله را قطع میکرد و به بحث علمی و فقهی مشغول میشد تا شخص وارد چنین پندارد که در این مدّت ما مشغول مذاکره و بحث علمی بودهایم.
میفرمود: من در دوران جوانی که در اصفهان بودهام، نزد دو استاد بزرگ: مرحوم آخوند کاشی و جهانگیر خان، درس اخلاق و سیر و سلوک میآموختم، و آنها مربّی من بودند.
به من دستور داده بودند که شبهای پنجشنبه و شبهای جمعه بروم بیرون اصفهان، و در قبرستان تخت فولاد قدری تفکّر کنم در عالم مرگ و ارواح، و مقداری هم عبادت کنم و صبح برگردم.
عادت من این بود که شب پنجشنبه و جمعه میرفتم و مقدار یکی دو ساعت در بین قبرها و در مقبرهها حرکت میکردم و تفکّر مینمودم و بعد چند ساعت استراحت نموده، و سپس برای نماز شب و مناجات بر میخاستم و نماز صبح را میخواندم و پس از آن به اصفهان میآمدم.
میفرمود: شبی بود از شبهای زمستان، هوا بسیار سرد بود، برف هم میآمد. من برای تفکّر در أرواح و ساکنان وادی آن عالم، از اصفهان حرکت کردم و به تخت فولاد آمدم و در یکی از حجرات رفتم. و خواستم دستمال خود را باز کرده چند لقمهای از غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نیمه شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادات گردم.
در اینحال دَرِ مقبره را زدند، تا جنازهای را که از أرحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند، و شخص قاری قرآن که متصدّی مقبره بود مشغول تلاوت شود؛ و آنها صبح بیایند و جنازه را دفن کنند.
آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند، و قاری قرآن مشغول تلاوت شد.
من همینکه دستمال را باز کرده و میخواستم مشغول خوردن غذا شوم، دیدم که ملائکۀ عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن شدند.
عین عبارت خود آن مرحوم است: چنان گرزهای آتشین بر سر او میزدند که آتش به آسمان زبانه میکشید، و فریادهائی از این مرده بر میخاست که گوئی تمام این قبرستان عظیم را متزلزل میکرد. نمیدانم اهل چه معصیتی بود؛ از حاکمان جائر و ظالم بود که اینطور مستحقّ عذاب بود ؟ و أبداً قاری قرآن اطّلاعی نداشت؛ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت.
من از مشاهدۀ این منظره از حال رفتم، بدنم لرزید، رنگم پرید. و اشاره میکنم به صاحب مقبره که در را باز کن من میخواهم بروم، او نمیفهمید؛ هرچه میخواستم بگویم زبانم قفل شده و حرکت نمیکرد!
بالاخره به او فهماندم: چفت در را باز کن؛ من میخواهم بروم. گفت: آقا! هوا سرد است، برف روی زمین را پوشانیده، در راه گرگ است، تو را میدرد!
هرچه میخواستم بفهمانم به او که من طاقت ماندن ندارم، او إدراک نمیکرد.
بناچار خود را بدر اطاق کشاندم، در را باز کرد و من خارج شدم. و تا اصفهان با آنکه مسافت زیادی نیست بسیار به سختی آمدم و چندین بار به زمین خوردم. آمدم در حجره، یک هفته مریض بودم، و مرحوم آخوند کاشی و جهانگیرخان میآمدند حجره و استمالت میکردند و به من دوا میدادند. و جهانگیرخان برای من کباب باد میزد و به زور به حلق من فرو میبرد، تا کمکم قدری قوّه گرفتم.
باید به منکرین معاد گفت: اینها هم قابل انکار است ؟
لینک منبع:
ملاقات آیه الله گلپایگانی با ارواح در وادی السّلام نجف
مرحوم آقا سیّد جمال میفرمود: من وقتی از اصفهان به نجف أشرف مشرّف شدم تا مدّتی مردم را بصورتهای برزخیّۀ خودشان میدیدم؛ بصورتهای وحوش و حیوانات و شیاطین، تا آنکه از کثرت مشاهده ملول شدم.
یک روز که به حرم مطهّر مشرّف شدم، از أمیرالمؤمنین علیهالسّلام خواستم که اینحال را از من بگیرد، من طاقت ندارم. حضرت گرفت و از آن پس مردم را بصورتهای عادی میدیدم.
و نیز میفرمود: یک روز هوا گرم بود، رفتم به وادی السّلام نجف أشرف برای فاتحۀ اهل قبور و ارواح مؤمنین. چون هوا بسیار گرم بود، رفتم در زیر طاقی که بر سر دیوار روی قبری زده بودند نشستم. عمامه را برداشته و عبا را کنار زدم که قدری استراحت نموده و برگردم. در اینحال دیدم جماعتی از مردگان با لباسهای پاره و مندرس و وضعی بسیار کثیف به سوی من آمدند و از من طلب شفاعت میکردند؛ که وضع ما بَد است، تو از خدا بخواه ما را عفو کند.
من به ایشان پرخاش کردم و گفتم: هرچه در دنیا به شما گفتند گوش نکردید و حالا که کار از کار گذشته طلب عفو میکنید ؟ بروید ای متکبّران!
ایشان میفرمودند: این مردگان شیوخی بودند از عرب که در دنیا متکبرّانه زندگی مینمودند، و قبورشان در اطراف همان قبری بود که من بر روی آن نشسته بودم.
لینک منبع:
منبع: کتاب معاد شناسی(علامه طهرانی ره) (جلد اول) جلد ۱
از سایت: http://www.maarefislam.com