شیخ بهایی
ایــهـا الــمـأثــور فــی قـیــد الـذنــــوب ایــــهــا المــحــروم مــن ســر الغـیــوب
لا تــقــم فــی اســـر لــذات الــجــــسـد انـــــهــا فــی جـیــد حـبـــل مــن مــســد
قــم تــوجـه شـطــر اقـلــیــم النــعـــیــم و اذکـــر الاوطــان و الـعـــهـــد القــدیـم
گـنـج عـلـم «مـا ظهر مـع مـا بـطـن» گـفــت: از ایــمـان بود حــب الــوطــن
این وطن، مصر و عراق و شام نیست این وطن، شهریست کان را نام نیست
زانکه از دنیـاست، این اوطـان تمــام مــدح دنـیـا کـی کنـد «خــیـر الانــام»
حــب دنـیـا هـسـت رأس هـر خـطــا از خـطـا کـی مـیشود ایـــمان عــطـا
ای خوش آنکـو یابد از تـوفیق بهــر کـاورد رو سـوی آن بــینـام شـهــر
تو در ایـن اوطـان، غریـبی ای پسر! خو به غربت کردهای، خاکت به سر!
آنـقـدر در شـهـر تــن مــانـدی اسـیـر کان وطن، یکبـاره رفـتت از ضـمیــر
رو بتاب از جسم و، جان را شاد کـن مـو طــن اصــلـی خــود را یــاد کــــن
زین جهان تا آن جهان بسیار نیســت در میان، جز یک نفس در کار نیـسـت
تـا بـه چـنـد ای شـاهـبـاز پـر فـتــوح بــاز مــانـــی دور، از اقـلـــیــم روح؟
حیف باشد از تو، ای صــاحب هـنر! کـانـدریـن ویـرانـه ریـزی بـال و پـر
تــا بـه کــی ای هـدهـد شــهـر سـبــا در غریـبــی مانـده بـاشـی، بسـته پا؟
جــهـد کـن! ایـن بـنـد از پـا بـاز کـن بــر فــــراز لامـــکــان پــــــرواز کـن
تا به کـی در چاه طبعی ســرنـگـون؟ یـوسفـــی،یوسف، بـیا از چـــه بـرون
تـا عـــزیــز مـصـــر ربــانـی شــوی وارهــی از جـسم و روحـانی شـوی
شیخ بهایی
نان و حلوا چیست؟ ای فرزانــه مـــرد مـنـصــب دنـیــاست، گـرد آن مگرد
گــر بیـالایی از او دســـت و دهان روی آســایـــش نـبـینـی در جــهان
منـصــب دنـیـا نمـیدانــی که چیـست؟ من بگویم با تو،یک ساعت بایست
آنـکه بنـدد از ره حــــق پــای مـرد آنکه سـازد کـوی حرمان جای مرد
آنـکـه نـامــش مــایـهٔ بــدنـامی اسـت آنکه کامش،سر به سر،ناکامی است
آنکه هر ساعت،نهان از خاص و عام کــاسـهٔ زهـرت فـرو ریـزد بـه کــام
بـر سـر ایـن زهـر روزان و شبـان چنــد خـواهـی بـود لرزان و تـپان؟
منصــب دنیـاست، ای نیـکو نـهاد! آنـکــه داده خـرمـن دیـنـت بــه بـاد
منصـب دنیاست، ای صاحب فنون! آنکه کردت این چنین،خوار وزبـون
ای خـوش آن دانا که دنیا را بهشت رفت همچون شاه مردان در بهشــت
مـــولــوی مـعـــنـوی در مـثـنـوی نکتهای گفته است، هان تا بشنـوی:
« ترک دنیا گیر تا سلطان شوی ورنه گر چرخی تو،سرگردان شـوی
زهـــر دارد در درون، دنیـا چو مار گـرچـه دارد در بـرون، نقـش و نگار
زهــر این مار منـقـش، قــاتل است میگریزد زو هرآن کس عاقل است»
زیـن ســبـب، فـرمــود شـاه اولیـاء آن گــــزیــن اولــــیــا و انـــبـــیــاء:
حـب الدنیــا ، رأس کــــل خـطــیه و تـــرک الـدنـیـا رأس کــل عـبــاده
شیخ بهایی
هر که را توفیق حق آمد دلیل عزلتی بگزید و رست از قال و قیل
عزت اندر عزلت آمد، ای فلان تو چه خواهی ز اختلاط این و آن؟
پا مکش از دامن عزلت به در! چند گردی چون گدایان در به در؟
گر ز دیو نفس میجویی امان رو نهان شو!چون پری از مردمان
از حقیقت بر تو نگشاید دری زین مجازی مردمان تا نـگذری
گر تو خواهی عزت دنیا و دین عـزلتی از مـردم دنیا گزین
گنج خواهی؟ کنج عزلت کن مقام واستـتر واستـخف، عـن کـل الانام
چون شب قدر از همه مستور شد لاجــرم، از پای تـا سر نور شد
اسم اعظم،چون که کس نشناسدش سـروری بر کل اسما باشـدش
تا تو نیز از خلق پنهانی همی لیله القـدری و اسم اعظـمـی
رو به عزلت آر، ای فرزانه مرد! وز جمیـع ماسـوی الله بـاش فـرد
عزلت آمد گنج مقصود ای حزین! لیـک، گر با زهـد و علم آید قـریـن
عزلت بی«زای» زاهد علت است ور بود بی«عین»علم،آن زلت است
عزلت بی«عین»، عین زلت است ور بود بی «زای»اصل علت است
زهد و علم ار مجتمع نبود به هم کی توان زد در ره عزلـت قدم؟
علم چبود؟ از همه پرداختن جـمله را در داو اول بــاخـتن
این هوسها از سرت بیرون کند خـوف و خشـیت، در دلت افـزون کند
«خشیه الله» را نشان علم دان! «انما یخشی»، تو در قرآن بـخوان!
سینه را از علم حق آباد کن! رو حـدیـث «لو علمتم» یــاد کن!