محتشم کاشانی
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رسـتخیــز عظـیــم اســت کز زمیـن بی نفخ صــور خاسته تا عــرش اعظـم است
این صبــح تـیـره بـاز دمیــد از کـجــا کـزو کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گــویا طـلـــوع میکنــد از مـغــرب آفـتـاب کاشــوب در تمـامی ذرات عــالــم است
گر خوانـمـش قیـامـت دنیـا بعیـــد نیســـت این رستخیز عام که نامش مـحــرم است
در بـارگــاه قــدس که جـای ملال نیـســـت سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جـن و مــلـک بر آدمیان نوحـه مـیکـننــد گـویـا عــزای اشــرف اولاد آدم اسـت
خورشید آســمـان و زمین نـور مشــرقیـن پروردهٔ کنـار رسـول خــدا حســــیــن
کشتی شکسـت خوردهٔ طــوفـان کــربــــلا در خاک و خون طپیده میدان کـربــلا
گر چشم روزگار به رو زار میگریـســت خون میگذشت از سر ایـوان کـربــلا
نگرفت دست دهر گـلابـی به غیر اشـک زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هـم مضـایـقــه کـردنــد کـوفـیــان خوش داشتند حرمت مهمان کـربـــلا
بودند دیو و دد همـه سیراب و میمکند خاتـم ز قـحـط آب سلـیـمــان کـربــلا
زان تشــنگـان هـنـوز به عیوق میرسد فـریــاد الـعـطـش ز بـیـابـان کـربــلا
آه از دمـی که لشگـــر اعدا نکرد شــرم کردند رو به خیمـهٔ سلطـان کـربــلا
آن دم فلـک بر آتــش غیــرت سپـند شد کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی وین خرگه بلند سـتون بیستون شـدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان سیمابوار گوی زمیــن بیسکـون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک جان جهانـیان همـه از تـن برون شـدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست عالــم تـمام غـرقــه دریـای خـون شـدی
آن انتـقــام گـر نفتـادی بروز حـشـــر با این عمل معامـلـهٔ دهــر چـون شـدی
آل نـبـــی چـو دســت تـظـلـم برآورند ارکـان عـــرش را به تـلاطــم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند اول صــلا بـه سـلســلـهٔ انبــیـــا زدند
نوبت به اولیـا چو رسید آسمان طپید زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیـل امـیـن بود خـادمش اهل ســـتـم به پهلوی خیرالنسا زدند
بس آتـشـــی ز اخگر المــاس ریزهها افروختند و در حسـن مـجتـبـــی زدند
وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود کندند از مـدیـنــه و در کـربـــلا زدند
وز تیشـهٔ ستیزه در آن دشـت کـوفیان بس نخلها ز گـلشـــن آل عـبــا زدند
پس ضـربتی کزان جگر مصطفـی درید بر حلق تشنهٔ خلف مرتـضــــی زدند
اهل حــرم دریده گریـبــان گـشـوده مو فریـــــاد بـر در حـــرم کـبــریــا زدند
روحالامیـن نـهـاده بـه زانو سر حجاب تــاریـک شـد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهٔ ایمان شـود خـراب از بس شکستها که به ارکان دین رسیـد
نخل بلند او چو خسـان بر زمین زدنــد طوفان به آسمـان ز غبـار زمین رسیــد
باد آن غبـار چون به مزار نبی رســاند گرد از مدینه بر فلـک هـفتمیــن رسیــد
یکباره جامــه در خم گـردون به نیل زد چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش از انبیا به حضرت روحالامین رســیـد
کرد این خیال وهم غلط کار کـان غبـار تا دامن جــلال جهـــان آفــرین رســید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال
ترسـم جـزای قـاتـل او چون رقـم زنند یک باره بر جریدهٔ رحـمــت قلـم زنند
ترسم کزین گناه شفیـعان روز حـشــــر دارند شــرم کز گنـه خـلــق دم زنـنـد
دست عتـاب حــق به در آیـد ز آسـتین چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک آل علــی چـو شــعلـهٔ آتــش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شـور کربلا در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صــاحــب حــرم چه توقـع کنند باز آن ناکسان که تیـغ به صیـد حـــرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئـیل شــوید غبـار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگــوار خورشـید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبـش آمد و برخاسـت کـوه ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گـفـتـی تـمـام زلـزلـه شد خـاک مطـمئن گفتـی فتـاد از حـرکـت چــرخ بـیقـرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر افتاد در گمان که قـیـامـت شـد آشــکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل گشتند بیعماری محمل شــتر ســوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبـی روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد نوعی که عقل گفت قیــامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کـاروان فتـاد شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند هم گریه بر ملایک هفـت آسمـان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید هرجا که بود طایری از آشــیان فـتـاد
شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بـر تـن شـهدا چـشـم کـار کـرد بر زخمهای کاری تیــغ و سـنـان فتـاد
ناگـاه چشــم دختر زهرا در آن مـیــان بـر پیــکر شـــریـف امـام زمـــان فتــاد
بـیاخـتـیـار نعرهٔ هـذا حـســــیـن زود سر زد چنانکه آتش ازو در جهـان فتاد
پـس با زبان پر گله آن بضعهالرسول رو در مدینـه کرد که یا ایـهاالــرســول
این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتـش جان سوز تشنـگی دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست زخم از ستاره بر تنش افزون حسیـن توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت از موج خون او شده گلگون حسیـن توست
این خشک لـب فتاده دور از لب فرات کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه خرگاه زین جهان زده بیرون حسیــن توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین شاه شـــهیـد ناشده مدفـون حســیـن توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد وحـــش زمـیــن و مــرغ هـوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین مـا را غـریـب و بیکس و بـیآشـنـا ببیـن
اولاد خویش را که شفیعـان محشــرند در ورطـهٔ عــقـــوبـت اهــل جـفــا ببـیـن
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان وانـدر جهــان مصـیــبت ما بر ملا ببین
نی ورا چـو ابـر خروشـان به کربــلا طغیان سیل فتـنـه و مـــوج بــلا ببیـــن
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر سـرهای سروران همه بر نیـزهها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام یک نیزهاش ز دوش مخـالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنـار تو غلطان به خــاک معرکــهٔ کـربــلا ببین
یـا بضعهالـرســول ز ابـن زیـاد داد کو خاک اهل بیت رســالت به باد داد
خاموش محتشــم که دل سـنـگ آب شد بنیاد صبر و خانهٔ طـاقـت خراب شد
خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک مــرغ هوا و ماهــی دریــا کباب شـد
خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان در دیدهٔ اشگ مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که ازین نظم گریهخیز روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست دریا هـزار مرتبــه گلگون حبـاب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتــاب از آه ســــرد ماتمیـان ماهـتــاب شــد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حســین جبـریــل را ز روی پیامبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد بر هیچ آفریــده جفائــی چنیــن نکرد
ای چرخ غــافلی که چه بیداد کردهای وز کین چها درین ستـم آبـاد کردهای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول بیداد کرده خصم و تو امداد کردهای
ای زاده زیـــاد نـکـرداست هیچ گه نمرود این عمـل که تو شـداد کردهای
کام یزید دادهای از کشتن حســــیـن بنگر که را به قتــل که دلشاد کردهای
بهر خسی که بار درخت شقــاوتست در باغ دین چه با گل و شمشاد کردهای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو با مصطفی و حیـدر و اولاد کردهای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن آزردهاش به خنـجــر بـیـداد کـردهای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند از آتش تو دود به محشـــر درآورند