شعری از حافظ شیرازی
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نـهفته بـه ز طـبیبان مـدعــی باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ درنمیکشد هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه میرود تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان خیر نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل میسر نمیشود شاهان کم التفات به حال گدا کنند
*****
دوش وقت سحر از غصـه نجــاتــم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیـاتـم دادند
بیخـود از شـعـشــعــه پـرتــو ذاتــم کردند باده از جـــام تجـلــی صـفــاتــم دادنـد
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قـدر که این تـازه براتــم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال که در آن جا خبــر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و اینها به زکـاتـــم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخـنـم میریزد اجر صبریست کز آن شاخ نباتــم دادند
همت حافظ و انفاس سحـرخیــزان بود کـه ز بنــد غــــم ایــام نجـــاتـــم دادند
*****
مژده ای دل که مســیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریــاد که دوش
زدهام فـالـی و فریـادرســی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بـس
موســی آنجا به امیــد قبسی میآید
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکــس آنجـا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هسـت که بانگ جرسـی میآید
جرعـهای ده که به میخانه ارباب کرم
هر حـریفــی ز پی ملتمـســی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبـل این بـاغ بپـرســید که مـن
نـالهای میشــنوم کز قفسـی میآید
یار دارد سـر صید دل حـافـظ یاران
شاهبازی به شــکار مـگـسـی میآید
***
ای پادشه خوبـان داد از غـم تنهـایـی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایــم گل این بستان شاداب نمیماند
دریــاب ضعیفــان را در وقــت تـوانـایــی
دیـشب گلـه زلـفش با باد همیکردم
گفتا غلطـی بگـذر زین فکـرت سـودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حـریف ای دل تا بـاد نپـیـمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دســت بخواهـد شـد پایـاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشــاد خـرامـان کـن تـا باغ بیارایی
ای درد توام درمــان در بسـتر ناکـامی
و ای یـاد توام مونس در گوشه تنهـایی
در دایره قســمـت ما نقطـه تسـلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جـگــرم می ده
تا حل کنم این مشـکل در سـاغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شـادیت مبارک بـاد ای عاشـق شیدایی