اشعار باباطاهر
خوشا آنانکه الله یارشان بی بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکه دایم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بی
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملایک تو قدر خود نمیدانی چه حاصل
زدست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
به قبرستان گذر کردم کم و بیش بدیدم حال دولتمند و درویش
نه درویشی به خاکی بی کفن ماند نه دولتمند برد از یک کفن بیش
درخت غم بجانم کرده ریشه بدرگاه خــدا نــالـم هـمیـشه
رفیقان قدر یکدیگر بـدانیـد اجل سنگست و آدم مثل شیشه
به قبرستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کلهای با خاک میگفت که این دنیا نمیارزد بکاهی
هر آنکس مال و جاهش بیشتر بی دلش از درد دنیا ریشتر بی
اگر بر سر نهی چون خسروان تاج به شیرین جانت آخر نیشتر بی
مکن کاری که پا بر سنگت آیو جهان با این فراخی تنگت آیو
چو فردا نامه خوانان نامه خونند تو وینی نامهی خود ننگت آیو