شعری از حضرت امام خمینی ره
از غم دوست، در این میکده فریاد کشم داد رس نیست کـه در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما رندى نیست کـه بـرش شکوه بـــرم، داد ز بیـداد کشم
شادیــم داد، غمم داد و جفــا داد و وفا با صفـــا مـنّت آن را کـه به من داد، کشم
عــاشقم، عاشق روى تو،نه چیز دگـرى بـار هجـــران و وصالت به دل شاد، کشم
درغمت اى گل وحشىِ من،اى خسرومن جور مجنـــون ببــرم، تیشه فرهاد کشم
مُـردم از زنـدگىِ بى تو که با من هستى طـرفه ســرّى است که باید برِ استاد کشم
سالهـا مــى گــــــذرد، حادثه ها مى آید انتظـــــار فــرج از نیمــه خــــــرداد کشم
شعری دیگر از امام خمینی ره
دســت آن شیخ ببوسیـــــد که تکفیرم کرد محـتسب را بنوازیــــــــد کـــــــــه زنجیرم کرد
معتکف گشتـم از این پس، به در پیر مغان که به یک جرعه مى از هر دو جهان سیرم کرد
آب کوثر نخـــــــــورم، منّت رضوان نبرم پـرتـــــــو روى تو اى دوســت، جهانگیرم کرد
دل درویش به دست آر کـه از سرّ اَلَست پــــــــــــــرده بـرداشته ، آگـاه ز تـقدیرم کرد
پیر میخانه بنـــازم که به سر پنجه خویش فــــــانیـــم کرده ، عـــدم کـرده و تسخیرم کرد
خـادم درگه پیرم کــــــــــه ز دلجویى خود غــــافل از خـویش نمــــود و زبر و زیرم کرد
حُسن ختام
الا یا ایها الساقى! ز مـــى پُر ســـــاز جامم را
که از جـــانم فــرو ریزد، هواى ننگ و نامم را
از آن مى ریز در جـــامم کــه جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستى، هسته نیرنگ و دامم را
از آن مى ده که جانم را ز قید خود رها سازد
به خود گیـــرد زمـــامم را، فرو ریزد مقامم را
از آن مى ده کــه در خلوتگـــــه رندان بیحرمت
به هم کــوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را
نبـــــودى در حـــریمِ قدسِ گلــــرویان میخــانه
که از هــر روزنـــى آیم، گلى گیرد لجامم را
روم در جـــرگه پیران از خــــــود بىخبر، شاید
برون ســـازند از جــانم، به مى افکار خامم را
تـــو اى پیــــک سبکباران دریـــــاى عدم، از من
به دریادارِ آن وادى، رســـان مدح و سلامم را
به ســـــاغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامه
به پیرِ صومعه بــــرگو: ببین حُسن ختــامم را